۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

زمزمه های یک خواب آلود

گاهی آدم کلی حرف برای زدن داره ،اما حرفش نمی آید. می خواهد بعضی کارها را بکند، نمی تواند وبدتر از همه کلی کاری که دوست ندارد، می کند.من الان همین جوریم

پیچیده در کلافی سر در گم
با هر نسیم تکانی به خود می دهم
و مدام از این می ترسم
که روزی
طوفان هم بیاید

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

تبریک

همکار من در اولین سال کارم به من گفت: تا ده سال کار نکنی، معلم نیستی. واقعاً هنوز هم خودم را معلم نمی دانم و مدام به تغییر شغل فکر می کنم.
حالا دارم به خودم تبریک می گویم که وبلاگ نویس شدم. با پنج پیام، آیا کسی وبلاگ نوس هست؟
در هرصورت امروز به سراغ اینجاآمدم، دستی به سرو گوشش کشیدم و چون کسی هنوز وبلاگم را نمی خواند، خودم به خودم تبریک می گویم.

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

آیا من عاصی هستم؟

بیشتر از همیشه می خوابم و توی ساعتهای که بیدارم باز هم خوابم می آید. نمی دانم به خاطر قرصی است که برای التهاب چشمهایم می خورم یا به خاطر چیز دیگر تنها می دانم به شدت از دست همه چیز عاصیم. پروژه، دانشگاه، درس، استاد،کوچه خیابان و بیشتر از همه چشمهام که نمی ذاره به نصف کارام برسم.

پی نوشت:
درسته که بترسیم؟
امروز من با مقنعه بدون هیچ آرایشی با یک مانتوی کاملاً ساده از نگاه یک خانم سیاه پوش ترسیدم!!!

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

چی بدتره ، چی بهتر؟

1.روسیه و گرجستان علنی می جنگند،فلسطین و عراق و افغانستان و تبت و..... غیر رسمی می جنگند، یک عالمه جنگ غیر رسمی وغیرعلنی هم داریم. ما کجای این همه جنگ، میجنگیم؟
2.توی یک جنگ دیگه که خیلی رسمی ولی بسیار عادلانه تره ، ما بی مدال می جنگیم. ما کجائیم؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

من ، خود من

همیشه وقتی وبلاگ جدیدی رو می خونم به سراغ صفحات اول میرم تا شاید نویسنده چیزی راجع به خودش نوشته باشه شاید کنجکاوی باشه اما دوست دارم بدانم کسی که نوشته اون تونسته من را جذب کنه،کیست؟ پس برای کسانی مثل خودم ،خودم رو معرفی می کنم.
من ن... هستم. متولد اردیبهشت سال 56 . درحال حاضر روی پایان نامه فوق لیسانسم در رشته فیزیک کار می کنم، دبیر هستم و سه ساله که با ا.... ازدواج کرده ام.
پی نوشت:
جای اسمهایمان را خالی گذاشتم، چون هنوز تصمیمی برای اینکه چه طور بنویسم، ندارم. این بماند برای آینده.

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

سلام

مدتهاست که می خواهم بنویسم اما به دنبال بهانه ای برای شروع بودم.
امروز در نیمروز نیمه تابستان بی هیچ بهانه ای به سراغش آمدم، نه بی بهانه که نه،همان بهانه همیشگی من برای نوشتن. فراموش کردن آتچه آزارم داده، نمی دانم ادامه می دهم یا نه........
تا بعد