۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه
خبررسان من
۱۳۸۷ دی ۱۰, سهشنبه
قطار
۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه
بم ،غزه و فاجعه
واقعیت اینست که مدتهای طولانی است به سراغ روزنامه ها و یا سایتهای خبری و اخبار تلویزیون نمی روم به دو دلیل که اولی این است که در این اوج کمبود زمان ترجیح می دهم زمانم را صرف کار دیگری کنم که دنیا بی اطلاع من هم می چرخد و دوم در یک مسافرت دو روزه به نقطه ای دور از روزنامه واینترنت وتلویزیون و....... به این نتیجه رسیدم که دمی آرامش حتی کمی بیشتر را با هیچ عوض نکنم. شهروند امروز که منتشر می شد یک هفته دیرتر از خبرها مطلع می شدم اما حالا هیچ....................
امروز از غزه شنیدم ، نمی دانم و نمی توانم درک کنم که چرا باید در دنیای امروز هم چنین صحنه هایی داشته باشیم. دلیل آن هرچه که می خواهد باشد و این انسانها هر مرام ومسلکی که داشته باشند. دردناک است که سهم انسانهایی در این دنیا گرسنگی، بمب و ................باشد
۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه
روزهای کوزت شدن من
چند وقت بود که درست و حسابی خانه را تمیز نکرده بودم . نه اینکه خانه کثیف باشد اما آن چه باید باشد، نبود .هفته پیش چهارشنبه را خالی کردم و زنگ زدم به خانمی که گاهی برای کمک به من می آمد، اما گفت که در یک شرکت مشغول شده من هم آستینها را بالا زدم و چهارشنبه و نیمی از پنجشنبه و جمعه را در حد یک کوزت کار کردم به قول همسر گرامی اگر پرده ها و دیوارها را هم شسته بودم عملاً یک خانه تکانی کامل کرده بودم. حالا از داخل کمدها تا زیر تخت و پشت اجاق گاز تمیز تمیز است.
آقای ا... من مرد باهوشی است ، همیشه ادعا دارم از کار نظافت خانه متنفرم اما در روزهای کوزت شدن من او گفت تو از این کار لذت می بری، راست میگفت فکر می کنم در مواقعی خاص این کار آرامشی عجیب به من می دهد. هرچند هنوز خسته ام.
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
نمی نویسم ولی هستم
غر اول:آلرژی به سراغم آمده ده سال بود که این قدر شدید نبود .در ابعاد کسی که خروسک گرفته سرفه می کنم. غرهای بعدی بیشتر به همین خاطرند.
غر دوم: یک ماهی بود که لااقل روزی 75 دقیقه راه می رفتم و سه کیلو کم کرده بودم حالا تا نهایت امکان از خانه بیرون نمیروم و تقریباً روزی یک لیتر شیر می خورم ترازو به زودی پرده از راز بزرگی بر می دارد.
غر چهارم: نباید زیاد حرف بزنم ولی من یک معلم هستم.........
بقیه را می توانید تصور کنید......................
۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
پیروزم
۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه
نبرد من
حدود ساعت 4 همسر گرامی زنگ می زند می گوید حالم خوب نیست زودتر به خانه می روم ، می گویم دنبال من هم بیا. ساعت 5 سوار ماشین می شوم و مسیر دانشگاه تا خانه را که در پیاده رویهای روزانه ام در زمان80 دقیقه با پای پیاده طی میکنم ودر یک روز معمولی در مدت 20 دقیقه با تاکسی میروم در مدت 95 دقیقه با ماشین شخصی طی می کنیم. شکست خورده می نویسم " ترافیک مرا ناک اوت کرد"!
سوالی که شدیداً ذهنم را مشغول کرده اینست " چگونه اگر یک خیابان دوطرفه ، یک طرفه شود در همان مسیر حرکت ماشینها هم ترافیک چند برابر می شود؟"
۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه
ترافیک
* مشکل نیروهوایی تنها وجود پادگان دوشان تپه است و مشکل امامت وآیت وجود یک پل روی خیابان دماوند است. نه این شاهکاری که آقایان عنایت کردند.
۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه
حسودم!!!!!
۱۳۸۷ آبان ۱۴, سهشنبه
مقدمه
این نمایشنامه، نزدیک شدن به سومین سالگرد ازدواجم* و گذر از سالهای عسل و زهر هر زندگی مشترکی ( که برای من خوشبختانه خیلی هم زهر نداشت)و مهمتراز همه این موضوع که درآستانه فصلی جدید در زندگیم دائم گذشته را مرور می کنم تا نقاط مثبت ومنفی زندگیم را بهتر بشناسم باعث شد که بخواهم مطالب جدیدی در مورد زندگی خانوادگی شروع کنم.
نمی دانم این وبلاگ خواننده دارد یا خیر. ( ازآمار وبلاگ تا به حال استفاده نکردم) اما تا بحال خیلی برایم نظر نگذاشته اند. این موضوع داشت کمی آزارم می داد و نمی نوشتم اما با خودم فکر کردم که من اینجا نوشتن را شروع کردم و هیچ وقت خاطره نویس خوبی نبودم بیشتر هدفم نوشتن افکارم بود چه این افکار خواننده داشته باشد و یا نه. درهر صورت چه خوشتان بیاید چه نه .من همین گونه می نویسم .
خوب چه کنم من یک نارسیس هستم دیگر!!
توضیح:
( *: ماه دیگر سه سال می شود که با همسرم ازدواج کرده ام و کمی بیش از دو سال است که زیر یک سقف زندگی می کنم، روزی که با خودم گفتم این زندگی من است مال خود خودم وتمام تلاشم را برای آن باید بکنم روز عقدم بود پس من به تمام معنا سالگرد عقدم را شروع زندگی مشترکمان می دانم چون معتقدم ازدواج نه امضا کردن یک کاغذ است ونه هم خانه بودن بلکه تعهدی است که در قلب و روحمان به خودمان و همسرمان می دهیم که برای بعضی ها حتی قبل از ازدواج رسمی هم رخ می دهد و برای بعضی ها بعد از آن )
۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه
زیادی + بودم!!
آیا بچه ای به مادری افتخار می کندکه هیجان انگیزترین کارهایش این بوده که یک کتاب لای کتاب درسی اش قایم می کرده تا به جای درس خواندن کتابش را بخواند یا توی مدرسه توی جا میزش یک کتاب باز همیشه بوده هر وقت حوصله اش سر کلاس سر میرفته با یکی دو تا همکلاسی کاغذ رد و بدل کنه که مثلاً فلان رودخانه کجاست و کتاب مهم روسو چی بود و توی شانزده سالگی دائم برود کتابخانه تا تاریخ تمدن جهان ویل دورانت را بخواند ونقشه فرانسه را کنارش بگذارد تا بتواند وقتی کتابهای الکساندر دوما را می خواند تصور درستی از فاصله و موقعیت شهرها داشته باشد.( چرا حالا من دوما دوست ندارم) . آیا این که خلاف بزرگه تو این باشد که وقتی می رفتی کانون پرورشی به جای کتابهای دبستانیها می رفتی سراغ کتابهای دبیرستانیها . پول جمع می کردی و هی مجله فیلم ومجله سینما می خریدی و انگار که به جونت وصل بودند و مامانت حرص می خورد که جا ندارم اینها رو جمع کن.آهان یک کار هیجان انگیز کردم سر کسوف سال 1378 پاهایم را توی یک کفش کردم که من باید کسوف کامل را ببینم یا من را ببرید و یا خودم می روم هنوز هم باورم نمی شود که تنها دو روز مانده به کسوف مامانم و مامان دوستم را توی رودرواسی با همدیگر راضی کردیم تا با دوستم بتوانیم برویم نجف آباد و من کسوف کامل را دیدم .کدام بچه به این افتخار می کند که بزرگترین لذت مادرش از دوران دانشگاهش کشف زود هنگام کتابخانه اش بود که چنان کتابهای قدیمی در آن پیدا می شد که وسوسه تمام کردن آنها یک لحظه هم اورا رها نمی کرد . در سه ماه اول دانشگاه فقط 27 جلد کتاب خواند و آخر ترم هم یک معدل نزدیک 13 آورد. 80-90 درصد نمایشنامه های ایبسن – اسکار وایلد- شکسپیر- چخوف را همان زمانها خواندم. خاطره اش یرای خودم که هنوز شیرین است .نهایت هیجانهای من کوه رفتن و یا مسافرت رفتن با اعضای خانواده بوده که خیلی هم خوب بودند یک بار هم بابچه های دانشگاه رفتم طالقان........
۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه
زندگی جمعی3
در واقع با ذکر این داستان تنها می خواستم به اهمیت نقش محور برای حفظ ارتباط در خانواده اشاره کنم. من روانشناس و یا جامعه شناس نیستم و تنها می توانم تحلیل مطمئناٌ بسیار ناپخته خودم را داشته باشم. به نظر من در خانواده اول چون پدر امکان ارتباط و مشاوره رامیان خود و فرزندانش بوجود آورده بود توانست به نوعی آن حس تفاهم و همبستگی را بین فرزندانش بوجود آورد و با وجود آنکه پسر اولش محور اصلی خانواده شد، اما این محور یک محور تنها نبود بلکه پسر سوم هم به خوبی هم نقش مدیریتی داشت و هم به بقیه اعضای خانواده نشان می داد که چگونه باید گذشت و تفاهم را نیز داشته باشند اما در خانواده دوم پدر با ایجاد نوعی دیکتاتوری( یا به نوعی سالاری) امکان ارتباط را از بین برد و در عین حال نتوانست درایت لازم را هم داشته باشد بچه ها با بزرگتر شدن متوجه این موضوع شدند که مواضع پدر پخته نیست پس نه تنها آن توان وگذشت لازم برای اینکه خود بتوانند نقش محور را در درازمدت داشته باشند ، در آنها وجود نداشت بلکه شاید حتی تمایلی هم برای حفظ همکاری بین انها دیده نمی شد.
آنچه هدف نهایی من از این سه نوشته بود بیان این مطلب است که به نظر من در جامعه نیمه مدرن امروزی وجد یک محور برای یک خانواده یک امر اساسی است اما این محور باید این دقت را داشته باشد که یک محور اساسی نباشد که با حذف و یا تزلزلش خانواده استحکام خود را از دست بدهد بلکه باید سایر اعضای خانواده هم این توان را داشته باشند که نقش محورهایی هر چند کوچکتر را برعهده گیرند در واقع خانوادههایی امروزه موفقترند که بتوانند توپ را در بین اعضاء بیشتری پاسگاری کنند که خوب همین مسئله در عین آنکه بقای خانواده را تضمین می کند بلکه ارتباط مفید را بین آنها افزایش می دهد.
پایان
پی نوشت:
قبول دارم که مطالب من ربطی به آنچه نیلوفر نوشته ندارد اما نوشته او تلنگری زد به بخشی از افکارم در مورد دلایل کمرنگ شدن ارتباط بین خانواده ها و تمایل ما برای داشتن ارتباط با کسانی که شاید خیلی آنها را نمی شناسیم. مثل همین ارتباطات اینترنتی که در آنها اغلب تنها بهایی که شاید لازم باشد بپردازیم، مادی است.
۱۳۸۷ مهر ۲۳, سهشنبه
زندگی جمعی2
یک داستان واقعی
من برای بحثی که می کنم دو خانواده کاملاً مشابه را در نظر دارم که از اقوام خودم هستم و شرایط بسیار مشابهی دارند. آنها راخانواده 1 و 2 نامگذاری می کنم . هر دو خانواده حدود پنجاه – شصت سال قبل تشکیل شده و در واقع یک برادر و خواهر با یک خواهر و برادر دیگر ازدواج کرده اند. پس زمینه خانوادگی کاملاً مشترک دارند و تقریباً همان زمان با یکدیگر به تهران مهاجرت می کنندو در یک خانه و مغازه باهم شریک می شوند.هر دو خانواده دو دختر و چهار پسر دارند و الان با عروس و دامادو نوه ونتیجه و….. جمعیتی در حدود 35-30 نفر دارند. دو خانواده با بزرگ شدن بچه ها از هم مستقل شدند. پدر خانواده اول منطقی تر است و اهل خانواده بیشتر می توانند با او ارتباط برقرار کنند و پدر خانواده دوم عصبی تر است و هیجان زده تر تصمیم می گیرد تفاوتها از همین جا آغاز می شود .هر دو خانواده پدر نقش کنترل را در خانواده دارد و مسوولیت مغازه را پس از بازنشستگی به پسر اول خود می سپارد. پسر اول قسمت سخت کار را به عهده می گیرد برادر دوم در هر دو خانواده وارد شغل دیگری می شود پسر سوم هردو خانواده در همان مغازه مشغول می شوند و پسر چهارم هر دو خانواده نقش عضو عاصی را دارند که خیلی با دیگران هماهنگ نیستند.می بینید که شرایط بسیار مشابه است . با آنچه اتفاق افتاده کاری ندارم اما در حال حاضردر خانواده اول مسوولیت همان مغازه هنوز با پسر اول است او هنوز قسمت سختتر کار را که به خاطر آن مجبور است ساعت 3 شب از خانه بیرون رود بر عهده دارد پسر سوم آنقدر مدیریت دارد که مسوولیت بقیه امور را برعهده داشته باشد . پسر دوم و چهارم هم مدتها در همین مغازه کار کردند و خانواده با درایت خود اجازه نداد پسر چهارم به بیراهه رود وحالا مغازه جدیدی را باز کرده اند در مغازه اول حالا نوه ها زیر نظر برادر اول و سوم کا ر می کنند.و در مغازه دوم برادر دوم وجهارم با همدیگر کار می کنند. اختلافات در بین آنها زیاد بوده ، برادر با برادر ، عروسها با همدیگر و...... اما هنوز ارتباط بسیار خوبی با هم و همینطور با سایر فامیل دارند و از نظر مالی هم کل خانواده پیشرفت خوبی کرده اند اما در خانواده دوم پسر اول حاضر نشد بهای این محور بودن را بپردازد و از قسمت سخت کار شانه خالی کرد و دلیل اصلی او هم این بود که برادردوم- که اوهم کار قبلی را کنار گذاشته و در همان مغازه کار می کرد- و برادر سوم نه خود آنقدر مدیریت داشتند که بقیه کار را بر عهده بگیرند و نه حاضر بودند نقش مدیریتی او را بپذیرند برادر چهارم هم سالهاست که در پی یک ازدواج نادرست از ایران رفته و وضعیت جالبی ندارد. مغازه مشترک سالهاست که کنار گذاشته شده پسر اول کسب و کار جدیدی راه انداخته و موفق است. پسر دوم مدتهاست شغل خاصی ندارد پسر سوم بارها شغل عوض کرده است. در نگاه کلی خانواده بعد از تعطیلی مغازه پیشرفت مالی چندانی نداشته اند و ارتباط میان آنها به شدت کم است. در واقع بیشتر اختلاف دارند تا ارتباط.
۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه
آرزو2
پی نوشت:
1.خسته ام . زندگی جمعی بماند برای آخر هفته.............
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
زندگی جمعی 1
آرزو1
نه اینکه خیلی اهل فوتبال باشم، اما دلم عجیب می خواهد امروز در استادیوم بودم.
فریادم آرزوست
۱۳۸۷ مهر ۹, سهشنبه
دختر، کو ندارد نشان از پدر
عید شما مبارک
چرند و پرندهای من
سحر خواب ماندیم، همسر گرامی از دست ترافیک نجاتم داد.20 دقیقه زودتر به حوالی مدرسه می رسم از آنجا که کلاسها باید از 8 شروع شود(در حالیکه اکثر بچه ها با سرویس می آیند و 7.5 داخل مدرسه هستند اما قانون رسمی غیرقابل تغییر است ومدرسه در ماه رمضان زودتر از 8 باز نمی شود!!) پس این 20 دقیقه را در هوای پر دود خیابان ولیعصر راه میروم بلکه دردی از اضافه وزنم کم شود، بعد 7 ساعت تمام، فقط حرف زدم . دوان دوان به خانه آمدم ، گلویم خشک خشک است. لباس عوض کردم و دائم به خودم لعنت فرستادم که چرا صبح یادم رفته مانتو مشکی بپوشم.به مراسم ختم پدر همکار همسر جان رفتیم. ساعت 8.5 بیرون می آییم با همسرگرامی به یکی دو جا سر میزنیم به پیشنهاد من به کافی شاپ می رویم تا من کافه گلاسه محبوبم رابخورم( لعنت به همه رژیمها) امابستنی می خورم و بعدش پشیمان می شوم که چرا همان کافه گلاسه را نخوردم ، حدود 10 به خانه می رسیم. جلوی تلویزیون خوابم می رود. همسر جان بیدارم می کند، در خواب و بیداری روز حسرت را می بینم ، می خواهم بخوابم ،ساعت 4.5 صبح سرویس دنبال همسر جان می آید تا به دانشگاه رود(محل تدریس او دانشگاهی خارج از تهران است) از ترس خواب ماندن مثل دیروز زنگ موبایل را هم روشن می کند ، گوشی او شارژ ندارد آنرا به برق می زند و می گوید اگر دیر می خوابی گوشی من را هم بیاور. می گویم دیر می خوابم ، حالا با چشمهایی بسته چرت و پرت می نویسم. تازه امروز نریسیدم به دانشگاه بروم. این وسط این آقای فردوسی پور نصفه شبی می پرسد: استقلال را بیشتر دوست دارید یا پرسپولیس؟
۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه
دعا
۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه
خاتمی
پی نوشت
اگر او دوباره رئیس جمهومان شود، چه تغییراتی در اطرافمان خواهیم داشت؟ خواهش می کنم شما هم به این سوال من جواب دهید، چند تا را من می گویم:
1. دیگر مدام از دهان هر مسئولی نمی شنویم که در سه سال گذشته این طور شده که درسالهای قبلش اصلاٌ وجود نداشته است.
2. صدا وسیما رئیس جمهورمان را از همان اول نقد خواهد کرد مستقیم وشفاف، نه بعد از سه سال تک وتوک لای پرده.
3. نمی گویند خشکسالی است برق نداریم، می گویند بی کفایتی است که برق نداریم.
4. دوباره با افتخار می گوئیم ایرانی هستیم.
5. ......
۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه
بعد از افطار
۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه
حرف من
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
برشهایی از یک دوستی
دوم دبیرستان بودم. باز هم به یک مدرسه جدید رفتم، این هفتمین مدرسه توی دهمین سال تحصیلم بود دیگر واقعاً ارتباط پیدا کردن با بقیه برایم کار مضحکی شده بود چون امیدی به تداوم آن نداشتم با دو سه نفر از بغل دستیهایم هم صحبت بودم و همیشه او توجهم را جلب میکرد.بلند قدبود و زیبا، با چهره ای با هوش و با نشاط وبسیار پر شور. دوست داشتم با او دوست می شدم ،اما برعکس من او در حلقه ای از دوستان خودش بود که شاید از دبستان هم با هم بودند و من هم کم روتراز آن بودم که بخواهم خودم را وارد آن جمع کنم.
برداشت دوم
سوم دبیرستان بودیم و باز همکلاس. یک سوم ریاضی پنجاه و خورده ای نفره که درسخوان بودند وهر دیوار راستی را هم بالا می رفتند.حالا باهم دوست بودیم نه صمیمی اما خیلی خوب.برادرم سال اول بود و مدرسه اش پانصد تائی اتحاد داده بود که حل کنند ، چندتا از آنها که سختتر بود آوردم سر کلاس که با هم حل کنیم، سه چهار نفری حل کردیم اما یکی از آنها حل نمی شد، او گفت می برم خانه و حلش می کنم. فردا باحل زیبائی آمد، آنقدر زیبا که تا چند سال بعد نگهش داشتم ، هنوز هم اگر وسایلم را بگردم پیدایش می کنم.
برداشت سوم
سال چهارم بودیم مدرسه عوض شد اما بچه ها نه، درس می خواندیم. او رتبه زیر 300 آورد و رفت بهترین دانشگاه و من هم رفتم دانشگاه دیگری اما هم رشته بودیم، دیگرخیلی کم می دیدمش گهگاهی تلفن می زدیم چهارسال گذشت، ازش خبر داشتم فوق هم همان دانشگاه قبول شد، ازدواج کرد.با هم تماس نداشتیم.
برداشت چهارم
شد سال 1382،توی یک برهه از زندیگیم که آنقدردرگیری ذهنی داشتم که الان نمی دانم چه طوری دوباره با هم ارتباط پیدا کردیم و توی روز سخت او سنگ صبور من شد ومن شریک درد دل او.
برداشت پنجم
باز هم ارتباطمان کم شد. هر از گاهی به او زنگ می زنم ، دختر نازنینی دارد که به زودی دو ساله می شود ومن هنوز او را ندیده ام.
اما یک چیز را می دانم ، چیزی که خوشحالم می کند .در گوشه ای از این شهر شلوغ دوست بسیار خوبی دارم که می دانم یک مادر بسیار خوب، یک همسر معرکه و مهمتراز همه یک انسان به معنای واقعی است. اگر نمی بینمش ، اگر دیر به دیر صدایش را می شنوم کم سعادتی خودمن است ، اما خوشحالم که او هست جائی در همین نزدیکیها. برای او و هر آنکس که او دوست می دارد، آرزوی بهترین ها را دارم
۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه
تنها برای یک نفر
۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه
ماهها
۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سهشنبه
آهن سرد
فکر می کنم چند درصد کارهایی که می کنم این گونه است.نیم ساعت بعد از شستن ظرفها بازهم یکی دو لیوان داخل سینک جا خوش کرده، یک ساعت بعد از پاک کردن میزهای شیشه ای ، چند تا لک روی آنها دیده می شود ، کمد لباسها هفته دیگر باز هم پر از لباس تا نشده است . دیگه چی بگویم از گردو خاک و ....
۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه
از هر دری گویم سخن 1
دروغ گفتم، به شیوه ای خیلی صمیمانه می گویم: ماه رمضون ، خیلی دوستت دارم برام همیشه یک عالمه خاطره خوب می آری، از اومدنت خیلی خوشحالم ، نمی دونم چرا امسال عطر اومدنت مثل همیشه نبود، اما حالا که اومدی دوباره یک رود آرام و زلال توی زندگیم ، توی خودم، جاری شد. ازت ممنونم.
***
هفته نامه شهروند امروز را دو سه ماهی است مرتب می خوانم. چند تا اعتراض هم به آقای قوچانی دارم (به شیوه کاملاً ناجوانمردانه اول اعتراضهایم را می گویم)
1. چرا اینقدر فونت ریزی دارد با خطوط به هم فشرده، حالا آدمهایی مثل من که چشمهاشون بازی در آورده ویا افراد مسن چه گناهی کردند.
2. اعتراف می کنم کم آوردم، من سرعت خواندن بالائی دارم.، ولی هر کار می کنم توی یک هفته مطالبش تمام نمی شود در حال حاضر من سه مجله روی میزم دارم که هنوز بخشهای نخوانده داردو مثل یک مشق شب انجام نداده، حرصم را در می آورد.
****
درهمین مجله پرونده ای بود برای فیلم شیرین آقای کیا رستمی که البته من ندیدمش، اما اون فیلم سه دقیقه ای از واکنش بازیگرها به فیلم رومئو و ژولیت را دیده ام، به نظرم خیلی جالب بود مخصوصاً چهره نیکو خردمند کاملاً توی ذهنم مونده اما100 دقیقه تماشای همچین فیلمی به نظرم چیز عجیب غریبی است.
خدا صبر دهد!
۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
زمزمه های یک خواب آلود
پیچیده در کلافی سر در گم
با هر نسیم تکانی به خود می دهم
و مدام از این می ترسم
که روزی
طوفان هم بیاید
۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه
تبریک
حالا دارم به خودم تبریک می گویم که وبلاگ نویس شدم. با پنج پیام، آیا کسی وبلاگ نوس هست؟
در هرصورت امروز به سراغ اینجاآمدم، دستی به سرو گوشش کشیدم و چون کسی هنوز وبلاگم را نمی خواند، خودم به خودم تبریک می گویم.
۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه
آیا من عاصی هستم؟
پی نوشت:
۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
چی بدتره ، چی بهتر؟
2.توی یک جنگ دیگه که خیلی رسمی ولی بسیار عادلانه تره ، ما بی مدال می جنگیم. ما کجائیم؟
۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه
من ، خود من
من ن... هستم. متولد اردیبهشت سال 56 . درحال حاضر روی پایان نامه فوق لیسانسم در رشته فیزیک کار می کنم، دبیر هستم و سه ساله که با ا.... ازدواج کرده ام.
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
سلام
امروز در نیمروز نیمه تابستان بی هیچ بهانه ای به سراغش آمدم، نه بی بهانه که نه،همان بهانه همیشگی من برای نوشتن. فراموش کردن آتچه آزارم داده، نمی دانم ادامه می دهم یا نه........
تا بعد