۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

خبررسان من

این کنار قسمتی باز کردم به نام " خبر رسان من" که هر از گاهی به اخبارها سر بزنم. لطفاً اگر سایت خبری و یا روزنامه خوبی می شناسید بهم معرفی کنید.

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

قطار

آقای همسر هر از گاهی که چشمش به جمله یا شعر قشنگی می افتد آنرا برایم روی یک کاغذ می نویسد و می آورد، معمولاً هم این کاغذها هم چکنویس و یا یک کاغذ دم دست است. البته یک بار هم آنرا روی یک کاغذ پرینت گرفت با یک منظره پائیزی که من هم مثل ندید بدید ها زدمش به دیوار اتاق . به فکرم رسید این شعرها را اینجا بنویسم اینجوری برایم ماندگارتر است. این شعر قیصر امین پور را چند روز پیش برایم آورد.
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
وهمچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام...............
ممنون از عزیزترینم

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

بم ،غزه و فاجعه

چند روز پیش سالگرد زلزله بم بود . روزی که هیچ گاه فراموشش نمی کنم . تولد خواهرم بود ، یادم می آید که ساعت 10 -11 شنیدیم زلزله آمده است، حس آن موقع را به خاطر دارم فکر کردم یک زلزله معمولی است تلویزیون هم چیزی اعلام نمی کرد و شب وقتی عمق فاجعه را فهمیدم احساس عذاب وجدان می کردم . از صبح تا به حال کلی آدم زیر تلی از خاک جان داده اند و ما فقط به فکر شام وکیک تولد بودیم. هر سال روزز تولد خواهرم این حس دوباره برایم یادآوری می شود که لحظه های خوش زندگی من برای چند نفر دیگر کابوس آور است؟

واقعیت اینست که مدتهای طولانی است به سراغ روزنامه ها و یا سایتهای خبری و اخبار تلویزیون نمی روم به دو دلیل که اولی این است که در این اوج کمبود زمان ترجیح می دهم زمانم را صرف کار دیگری کنم که دنیا بی اطلاع من هم می چرخد و دوم در یک مسافرت دو روزه به نقطه ای دور از روزنامه واینترنت وتلویزیون و....... به این نتیجه رسیدم که دمی آرامش حتی کمی بیشتر را با هیچ عوض نکنم. شهروند امروز که منتشر می شد یک هفته دیرتر از خبرها مطلع می شدم اما حالا هیچ....................
امروز از غزه شنیدم ، نمی دانم و نمی توانم درک کنم که چرا باید در دنیای امروز هم چنین صحنه هایی داشته باشیم. دلیل آن هرچه که می خواهد باشد و این انسانها هر مرام ومسلکی که داشته باشند. دردناک است که سهم انسانهایی در این دنیا گرسنگی، بمب و ................باشد

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

روزهای کوزت شدن من


سالگرد عقدمون هم آمد و رفت و من هنوز نوشته هایم را در مورد زندگی مشترک شروع نکرده ام .ببخشید.

چند وقت بود که درست و حسابی خانه را تمیز نکرده بودم . نه اینکه خانه کثیف باشد اما آن چه باید باشد، نبود .هفته پیش چهارشنبه را خالی کردم و زنگ زدم به خانمی که گاهی برای کمک به من می آمد، اما گفت که در یک شرکت مشغول شده من هم آستینها را بالا زدم و چهارشنبه و نیمی از پنجشنبه و جمعه را در حد یک کوزت کار کردم به قول همسر گرامی اگر پرده ها و دیوارها را هم شسته بودم عملاً یک خانه تکانی کامل کرده بودم. حالا از داخل کمدها تا زیر تخت و پشت اجاق گاز تمیز تمیز است.

آقای ا... من مرد باهوشی است ، همیشه ادعا دارم از کار نظافت خانه متنفرم اما در روزهای کوزت شدن من او گفت تو از این کار لذت می بری، راست میگفت فکر می کنم در مواقعی خاص این کار آرامشی عجیب به من می دهد. هرچند هنوز خسته ام.

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

نمی نویسم ولی هستم

اگر نمی نویسم به خاطر تنها یک چیز نیست . وقت ندارم اما درروزهای شلوغتر از این نوشته ام می دانم که اگر بنویسم بیشتر غر می زنم پس به همگی رحم می کنم و نمی نویسم.
غر اول:آلرژی به سراغم آمده ده سال بود که این قدر شدید نبود .در ابعاد کسی که خروسک گرفته سرفه می کنم. غرهای بعدی بیشتر به همین خاطرند.
غر دوم: یک ماهی بود که لااقل روزی 75 دقیقه راه می رفتم و سه کیلو کم کرده بودم حالا تا نهایت امکان از خانه بیرون نمیروم و تقریباً روزی یک لیتر شیر می خورم ترازو به زودی پرده از راز بزرگی بر می دارد.
غر سوم:خوردن یک قرص زدتین یعنی احساس لرزش در بدن وبعد هم خواب. خودتان درک می کنید که خوردن روزی دو تا چه می کند؟
غر چهارم: نباید زیاد حرف بزنم ولی من یک معلم هستم.........
بقیه را می توانید تصور کنید......................

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

پیروزم

دو سه روزه هر روز گزارش ترافیک می دهم، ببخشید. اما امروز صبح که مثل این دو سه روزه یک ساعتی زودتر راه افتادم، دیدم اوضاع مثل روز اول شده و خیابان دوباره دوطرفه شده ، عجیب احساس پیروزی می کنم.
اما خوب یک نتیجه خوب برای من داشت و آن این است که پیاده روی روزانه ام را به جای عصرها صبح انجام دهم. همیشه نگران دیر رسیدن و یا خسته بودن سر کار بودم اما نه تنها اینجوری نبود بلکه حسن بزرگش اینستکه بعدش بیرون هستم و دائم هوس خوردن چیزی نمی کنم.

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

نبرد من

حدود ساعت 3 بعداز ظهر وقتی سوار بر تاکسی از مدرسه به دانشگاه می رفتم با خودم فکرمی کردم که امروز مطلبی می نویسم با تیتر "من ترافیک را مات کردم!"( آخر، صبح امروز مسیری راکه شنبه در 90 دقیقه طی کرده بودم ، 62 دقیقه ای رفتم البته نکته مهمش این است که 40 دقیقه اش را پیاده رفته بودم اما خوشحال و سرحال از بدون استرس رسیدن،انجام پیاده روی روزانه ام در صبح و...خلاصه، عجیب احساس پیروزی داشتم)با خودم نقشه می کشیدم که ساعت 5 ازدانشگاه راه می افتم، به خانه می رسم برای همسرجان سرماخورده سوپ شیر درست می کنم یک حمام درست و حسابی می روم و بی خیال درس وکار می شوم اما ....

حدود ساعت 4 همسر گرامی زنگ می زند می گوید حالم خوب نیست زودتر به خانه می روم ، می گویم دنبال من هم بیا. ساعت 5 سوار ماشین می شوم و مسیر دانشگاه تا خانه را که در پیاده رویهای روزانه ام در زمان80 دقیقه با پای پیاده طی میکنم ودر یک روز معمولی در مدت 20 دقیقه با تاکسی میروم در مدت 95 دقیقه با ماشین شخصی طی می کنیم. شکست خورده می نویسم " ترافیک مرا ناک اوت کرد"!

سوالی که شدیداً ذهنم را مشغول کرده اینست " چگونه اگر یک خیابان دوطرفه ، یک طرفه شود در همان مسیر حرکت ماشینها هم ترافیک چند برابر می شود؟"

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

ترافیک

صبح پا میشی حواست هست که اصلیترین خیابون منطقتون ناگهانی یک طرفه شده پس یک ربعی زودتر راه می افتی و همسر بیچاره ت رو هم علاف خودت می کنی که مثلاً زودتر برسی بعدش مسیری رو که هر روز تو کمتر از یک ساعت با تاکسی می رفتی توی بیشتر از یک ساعت ونیم طی میکنی تازه اون وسط از ماشین خودتون هم پیاده شدی و سوار این BRT مسخره شدی و لِه و لورده هم شدی . ولی باز هم بیست دقیقه دیر به کلاست میرسی . اون وقت شما جای من باشید به زمین و زمان ناله نفرین نمی کنید.
* مشکل نیروهوایی تنها وجود پادگان دوشان تپه است و مشکل امامت وآیت وجود یک پل روی خیابان دماوند است. نه این شاهکاری که آقایان عنایت کردند.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

حسودم!!!!!


اینکه تو دورگه باشی، ملیتت و مذهبت همه مال خودت باشه و از پدرت و اجدادت بهت نرسیده باشه، رقیبات هم کسائی باشند که خیلی معروفتر و پولدارتر از تو باشند بعد این تو باشی که می بَِِِری، برای من یکی هر چند شاید این بُِردنت هیچ اهمیتی نداشته باشه اما بهم میگه مردم یک جای این دنیا هم که شده عجیب خوب دموکراتند و این چیزئی که رگ حسودیم رو بد قلقلک میده!
یک سوال: اگر یک مهاجر افغانی تحصیلکرده وسُنی همین امسال با یک دختر شیعه ایرانی ازدواج کنه، بچه آنهاهم ایران به دنیا بیاد مذهبش هم شیعه باشه درس هم بخونه و یک مدرک دکترای واقعی هم داشته باشه آیا 48 سال دیگه ما( اگر زنده باشیم) ونسلهای بعدیمون بهش رای می دهیم که رئیس جمهورمان باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

مقدمه

در تعطیلات عید فطر نمایشنامه ای از شبکه 4 پخش شد به نام" خرده جنایت های زّناشوهری" برای من که در یک دوره دو سه ساله حدود ده سال قبل یک نمایشنامه خوان حرفه ای بودم این نمایشنامه آشنا نبود اما نام نویسنده که توی پس ذهنم آشنا می نمود و حضور بازیگر محبوبم نیکی کریمی باعث شد که به اطرافیانم بگویم ساعت پخش آن بهم خبر دهند( تلویزیون ما اکثر مواقع خاموش است) نمایش را دیدم اما جالب نبود حضور فروتن و مخصوصاً کریمی راضی کننده نبود اما نمایشنامه عالی بود آن شب خسته بودم و خوابم برد و شنبه کاری را کنسل کردم و دوان دوان خانه آمدم تا درست و حسابی آن را ببینم نظرم همان بود دو سه روز بعد کتاب کوچکی خریدم وخواندم این نمایشنامه کوچک به نظرم عالی بود عالی و خواندن چند باره آن برای هر زن و شوهری به نظر من که واجب است.

این نمایشنامه، نزدیک شدن به سومین سالگرد ازدواجم* و گذر از سالهای عسل و زهر هر زندگی مشترکی ( که برای من خوشبختانه خیلی هم زهر نداشت)و مهمتراز همه این موضوع که درآستانه فصلی جدید در زندگیم دائم گذشته را مرور می کنم تا نقاط مثبت ومنفی زندگیم را بهتر بشناسم باعث شد که بخواهم مطالب جدیدی در مورد زندگی خانوادگی شروع کنم.
نمی دانم این وبلاگ خواننده دارد یا خیر. ( ازآمار وبلاگ تا به حال استفاده نکردم) اما تا بحال خیلی برایم نظر نگذاشته اند. این موضوع داشت کمی آزارم می داد و نمی نوشتم اما با خودم فکر کردم که من اینجا نوشتن را شروع کردم و هیچ وقت خاطره نویس خوبی نبودم بیشتر هدفم نوشتن افکارم بود چه این افکار خواننده داشته باشد و یا نه. درهر صورت چه خوشتان بیاید چه نه .من همین گونه می نویسم .
خوب چه کنم من یک نارسیس هستم دیگر!!

توضیح:

( *: ماه دیگر سه سال می شود که با همسرم ازدواج کرده ام و کمی بیش از دو سال است که زیر یک سقف زندگی می کنم، روزی که با خودم گفتم این زندگی من است مال خود خودم وتمام تلاشم را برای آن باید بکنم روز عقدم بود پس من به تمام معنا سالگرد عقدم را شروع زندگی مشترکمان می دانم چون معتقدم ازدواج نه امضا کردن یک کاغذ است ونه هم خانه بودن بلکه تعهدی است که در قلب و روحمان به خودمان و همسرمان می دهیم که برای بعضی ها حتی قبل از ازدواج رسمی هم رخ می دهد و برای بعضی ها بعد از آن )

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

زیادی + بودم!!

چند وقت پیش کسی داشت می گفت : دوست دارم زندگی پر ماجرائی داشته باشم تا وقتی مادر یک بچه شدم بتوانم کلی خاطره از کارهای عجیب و غریب و شیطنتهایم برایش تعریف کنم ، این طوری شاید او راحتتر با من ارتباط برقرار کند. امروز توی جشن روز دانش آموز مدرسه وقتی هیجان بچه ها را می دیدم یاد این حرف و یاد خودم افتادم. به هیجان انگیزترن کارهای عمرم که نگاه می کنم، حالم بد می شود.
از شهر بازی می ترسم، موتور سواری حرفش را هم نزن، از انواع حیوانات هم فقط ماهی داخل آکواریوم را مورد عنایت قرار می دهم. رانندگی نمی کنم چون یکی دو بار تصادف کرده ام. از بازی های کامپیوتری متنفرم. توی هیچ ورزشی خیلی خوب نیستم. رقصم خوب نیست. موسیقیهای زیادی آرام را دوست دارم خوب جوک تعریف نمی کنم و...... توی کل دوران مدرسه خانه دوست رفتن ممنوع بود تولد رفتن که حرفش را هم نمی شد زد،اردو هم که وامصیبتا، خوب بچه اول بودم و بدتراز آن نوه اول و به قول مامان زیادی موش آزمایشگاه.البته شاید خودم هم زیادی حرف گوش کن بودم .وقتی دانشجوشدم با دوستانم نباید سینما می رفتم ، بعضی وقتها که کلاسی کنسل می شد بچه ها می گفتند : مامانت که نمی فهمد بیا برویم ومن می گفتم : نه نمی توانم از مامانم پنهان کنم. بچه ها که راجع به یک سری چیزهای خاص صحبت می کردند من از جمعشان بیرون می ر فتم ، معنی خیلی از جوکها را اصلاً نمی فهمیدم و.................................. فهرست کارهای نکرده ام خیلی زیاده، خیلی. خودم هم حالم بهم خورد.!!!!!!!

آیا بچه ای به مادری افتخار می کندکه هیجان انگیزترین کارهایش این بوده که یک کتاب لای کتاب درسی اش قایم می کرده تا به جای درس خواندن کتابش را بخواند یا توی مدرسه توی جا میزش یک کتاب باز همیشه بوده هر وقت حوصله اش سر کلاس سر میرفته با یکی دو تا همکلاسی کاغذ رد و بدل کنه که مثلاً فلان رودخانه کجاست و کتاب مهم روسو چی بود و توی شانزده سالگی دائم برود کتابخانه تا تاریخ تمدن جهان ویل دورانت را بخواند ونقشه فرانسه را کنارش بگذارد تا بتواند وقتی کتابهای الکساندر دوما را می خواند تصور درستی از فاصله و موقعیت شهرها داشته باشد.( چرا حالا من دوما دوست ندارم) . آیا این که خلاف بزرگه تو این باشد که وقتی می رفتی کانون پرورشی به جای کتابهای دبستانیها می رفتی سراغ کتابهای دبیرستانیها . پول جمع می کردی و هی مجله فیلم ومجله سینما می خریدی و انگار که به جونت وصل بودند و مامانت حرص می خورد که جا ندارم اینها رو جمع کن.آهان یک کار هیجان انگیز کردم سر کسوف سال 1378 پاهایم را توی یک کفش کردم که من باید کسوف کامل را ببینم یا من را ببرید و یا خودم می روم هنوز هم باورم نمی شود که تنها دو روز مانده به کسوف مامانم و مامان دوستم را توی رودرواسی با همدیگر راضی کردیم تا با دوستم بتوانیم برویم نجف آباد و من کسوف کامل را دیدم .کدام بچه به این افتخار می کند که بزرگترین لذت مادرش از دوران دانشگاهش کشف زود هنگام کتابخانه اش بود که چنان کتابهای قدیمی در آن پیدا می شد که وسوسه تمام کردن آنها یک لحظه هم اورا رها نمی کرد . در سه ماه اول دانشگاه فقط 27 جلد کتاب خواند و آخر ترم هم یک معدل نزدیک 13 آورد. 80-90 درصد نمایشنامه های ایبسن – اسکار وایلد- شکسپیر- چخوف را همان زمانها خواندم. خاطره اش یرای خودم که هنوز شیرین است .نهایت هیجانهای من کوه رفتن و یا مسافرت رفتن با اعضای خانواده بوده که خیلی هم خوب بودند یک بار هم بابچه های دانشگاه رفتم طالقان........
اما مطمئنم که مادرزیاد کسل کننده ای هم نخواهم بود؟
پی نوشت:
خدا را شکر،بغض آسمان بدجوری ترکیده. داشتم می ترسیدم غم باد بگیرد.

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

بغض

آسمان بیچاره هم بغض در گلو دارد، چرا نمی گرید؟ایم این را نمی دانم.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

هیچ

چینی دلم شکست. چینی بند زن سراغ ندارید؟

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

زندگی جمعی3

درباره مشابهتها و تفاوتهای این دو خانواده یا بهتر بگویم خاندان هنوزچیزهای زیادی می توانم بگویم( و باور کنید که واقعی است) اما تا همین جا فکر می کنم برای رساندن مقصودم کافی است.
در واقع با ذکر این داستان تنها می خواستم به اهمیت نقش محور برای حفظ ارتباط در خانواده اشاره کنم. من روانشناس و یا جامعه شناس نیستم و تنها می توانم تحلیل مطمئناٌ بسیار ناپخته خودم را داشته باشم. به نظر من در خانواده اول چون پدر امکان ارتباط و مشاوره رامیان خود و فرزندانش بوجود آورده بود توانست به نوعی آن حس تفاهم و همبستگی را بین فرزندانش بوجود آورد و با وجود آنکه پسر اولش محور اصلی خانواده شد، اما این محور یک محور تنها نبود بلکه پسر سوم هم به خوبی هم نقش مدیریتی داشت و هم به بقیه اعضای خانواده نشان می داد که چگونه باید گذشت و تفاهم را نیز داشته باشند اما در خانواده دوم پدر با ایجاد نوعی دیکتاتوری( یا به نوعی سالاری) امکان ارتباط را از بین برد و در عین حال نتوانست درایت لازم را هم داشته باشد بچه ها با بزرگتر شدن متوجه این موضوع شدند که مواضع پدر پخته نیست پس نه تنها آن توان وگذشت لازم برای اینکه خود بتوانند نقش محور را در درازمدت داشته باشند ، در آنها وجود نداشت بلکه شاید حتی تمایلی هم برای حفظ همکاری بین انها دیده نمی شد.
آنچه هدف نهایی من از این سه نوشته بود بیان این مطلب است که به نظر من در جامعه نیمه مدرن امروزی وجد یک محور برای یک خانواده یک امر اساسی است اما این محور باید این دقت را داشته باشد که یک محور اساسی نباشد که با حذف و یا تزلزلش خانواده استحکام خود را از دست بدهد بلکه باید سایر اعضای خانواده هم این توان را داشته باشند که نقش محورهایی هر چند کوچکتر را برعهده گیرند در واقع خانوادههایی امروزه موفقترند که بتوانند توپ را در بین اعضاء بیشتری پاسگاری کنند که خوب همین مسئله در عین آنکه بقای خانواده را تضمین می کند بلکه ارتباط مفید را بین آنها افزایش می دهد.
پایان

پی نوشت:
قبول دارم که مطالب من ربطی به آنچه نیلوفر نوشته ندارد اما نوشته او تلنگری زد به بخشی از افکارم در مورد دلایل کمرنگ شدن ارتباط بین خانواده ها و تمایل ما برای داشتن ارتباط با کسانی که شاید خیلی آنها را نمی شناسیم. مثل همین ارتباطات اینترنتی که در آنها اغلب تنها بهایی که شاید لازم باشد بپردازیم، مادی است.

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

زندگی جمعی2

همسر جان ، زندگی جمعی 1 را خوانده بود و طی بحث تکمیلی که با هم داشتیم به این نتیجه رسیدیم که واژه محور لغت بهتری بود برای کاراکتری که من سالار نام گذاریش کرده بودم. البته او معتقد است که تاثیرات اقتصادی برای تعیین محور در خانواده نقش اساسی را دارد . اما من خیلی موافق نیستم و به عنوان شاهد خانواده های را مثال می زنم که مادر خانواده با آنکه از نظر مالی مستقل نیست اما محور اصلی خانواده است.. ….. در هر حال برای ادامه بحثم مثالی می آوروم.

یک داستان واقعی

من برای بحثی که می کنم دو خانواده کاملاً مشابه را در نظر دارم که از اقوام خودم هستم و شرایط بسیار مشابهی دارند. آنها راخانواده 1 و 2 نامگذاری می کنم . هر دو خانواده حدود پنجاه – شصت سال قبل تشکیل شده و در واقع یک برادر و خواهر با یک خواهر و برادر دیگر ازدواج کرده اند. پس زمینه خانوادگی کاملاً مشترک دارند و تقریباً همان زمان با یکدیگر به تهران مهاجرت می کنندو در یک خانه و مغازه باهم شریک می شوند.هر دو خانواده دو دختر و چهار پسر دارند و الان با عروس و دامادو نوه ونتیجه و….. جمعیتی در حدود 35-30 نفر دارند. دو خانواده با بزرگ شدن بچه ها از هم مستقل شدند. پدر خانواده اول منطقی تر است و اهل خانواده بیشتر می توانند با او ارتباط برقرار کنند و پدر خانواده دوم عصبی تر است و هیجان زده تر تصمیم می گیرد تفاوتها از همین جا آغاز می شود .هر دو خانواده پدر نقش کنترل را در خانواده دارد و مسوولیت مغازه را پس از بازنشستگی به پسر اول خود می سپارد. پسر اول قسمت سخت کار را به عهده می گیرد برادر دوم در هر دو خانواده وارد شغل دیگری می شود پسر سوم هردو خانواده در همان مغازه مشغول می شوند و پسر چهارم هر دو خانواده نقش عضو عاصی را دارند که خیلی با دیگران هماهنگ نیستند.می بینید که شرایط بسیار مشابه است . با آنچه اتفاق افتاده کاری ندارم اما در حال حاضردر خانواده اول مسوولیت همان مغازه هنوز با پسر اول است او هنوز قسمت سختتر کار را که به خاطر آن مجبور است ساعت 3 شب از خانه بیرون رود بر عهده دارد پسر سوم آنقدر مدیریت دارد که مسوولیت بقیه امور را برعهده داشته باشد . پسر دوم و چهارم هم مدتها در همین مغازه کار کردند و خانواده با درایت خود اجازه نداد پسر چهارم به بیراهه رود وحالا مغازه جدیدی را باز کرده اند در مغازه اول حالا نوه ها زیر نظر برادر اول و سوم کا ر می کنند.و در مغازه دوم برادر دوم وجهارم با همدیگر کار می کنند. اختلافات در بین آنها زیاد بوده ، برادر با برادر ، عروسها با همدیگر و...... اما هنوز ارتباط بسیار خوبی با هم و همینطور با سایر فامیل دارند و از نظر مالی هم کل خانواده پیشرفت خوبی کرده اند اما در خانواده دوم پسر اول حاضر نشد بهای این محور بودن را بپردازد و از قسمت سخت کار شانه خالی کرد و دلیل اصلی او هم این بود که برادردوم- که اوهم کار قبلی را کنار گذاشته و در همان مغازه کار می کرد- و برادر سوم نه خود آنقدر مدیریت داشتند که بقیه کار را بر عهده بگیرند و نه حاضر بودند نقش مدیریتی او را بپذیرند برادر چهارم هم سالهاست که در پی یک ازدواج نادرست از ایران رفته و وضعیت جالبی ندارد. مغازه مشترک سالهاست که کنار گذاشته شده پسر اول کسب و کار جدیدی راه انداخته و موفق است. پسر دوم مدتهاست شغل خاصی ندارد پسر سوم بارها شغل عوض کرده است. در نگاه کلی خانواده بعد از تعطیلی مغازه پیشرفت مالی چندانی نداشته اند و ارتباط میان آنها به شدت کم است. در واقع بیشتر اختلاف دارند تا ارتباط.
ادامه دارد

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

آرزو2

تنها مکان دنیا که دلم برایش تنگ می شود میدان نقش جهان است . با هر اسم دیگری هم روی آن مخالفم. واقعاً جهانی است برای خودش. بارها اصفهان رفته ام و7 تا 9 سالیگم را در اصفهان زندگی کرده ام. اما خاطرات محوی از داخل مسجدها و یا عمارت عالی قاپو دارم هر بار که به آنجا می روم دوست دارم از دست همه در بروم و دور میدان تنها وتنها راه بروم به من این حس را می دهد که در تاریخ قدم می زنم دیگران لذتی را که می برم درک نمی کنند و زود می خواهند جای دیگری بروند.
اصفهانم آرزوست

پی نوشت:
1.خسته ام . زندگی جمعی بماند برای آخر هفته.............
2.امروز تولد سهراب سپهری بود. دلم سهراب می خواهد با صدای خسرو شکیبائی.

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

زندگی جمعی 1

نیلوفر عزیز مطلبی نوشته راجع به زندگی جمعی که برای من هم جذاب بود. نگاه به این نوع زندگی در جامعه نیمه مدرن- نیمه سنتی ما همیشه یک جانبه است. من هم می خواهم نگاه خودم را به این مسئله داشته باشم. نیلوفر گفته شاید وابستگیهای اقتصادی نسلهای قبلی ما این نوع زندگیها را بیشتر می کرده است . من خیلی موافق نیستم نسل امروزی هم این وابستگیها را حتی شاید شدیدتر از قبل داشته باشند مخصوصاً در طبقه کاسب و بازاری که خوب عموماً پسرها همان کارپدر را ادامه می دهند اما باز هم این عدم ارتباط بین آنها هم دیده می شود. من سر این مسئله که خانه ها دور حیاط دیگر وجود ندارد صحبتی ندارم این مقتضی زمان است آن شکل زندگی الان ممکن نیست و شکل جدیدتر زندگی چند خانواده در یک ساختمان در واحدهای جدا گانه است اما به شخصه دیده ام درهمین نوع زندگی شاید افراد ماهی یک بار هم همدیگر را ندیده باشند. حتی با وجود آنکه مشکلات ظاهری از آن دسته که نیلوفر هم به آن اشاره کرده بینشان وجود نداشته باشد( اوضاع اقتصادی خانوداه خوب می چرخد، کسی بیمار نیست یا کسی آن وسطها خلاف کار نشده و....)فکر می کنم که مشکل این است که در نظام سنتی جامعه ما یک رابطه پدر سالارانه( البته نه به شکل غلو شده آن سریال) وجود داشت که به نوعی رشته اشتراک جمعی را نگه می داشت. اما با رفتن به سمت جلو این کاراکتر سالار شروع به کمرنگتر شدن نمود به دو دلیل مهم که اولی نوعی طغیان از سوی سایر افراد خانواده بود و دومی اینکه خود آن سالار کنار می کشید و در واقع درمی یافت که عملاً بار جمعیت زیادی را به دوش دارد وشاید بهایی پیش از دیگران می پردازد. چون این افراد مدیران خوبی هستند با کنار کشیدن از بقیه عموماً در زندگی خود مشکلی ندارند اما سایر افراد خانواده که عادت به تصمیم گیری نداشتند راه خود را گم کرده و در بهترین شرایط نهایتاً شرایط اولیه خود را خود را حفظ می کنند. در زندگی مدرنترامروزی، جایگزین خوبی برای این کاراکتر وجود ندارد و اگر هم این کاراکتر در خانواده ای وجود داشته باشد وجودش در نهایت به نفع خانواده نیست. زیرا که سایر افراد خانواده که در سالهای بعد و یا در همین زمان سرپرستان خانواده دیگری هستند، توان تصمیم گیری سریع و قاطع را پیدا نمی کنند.
ادامه دارد
پی نوشت: منظورم از سالار صرفاً بزرگتر نیست. بلکه کسی است که توان فکری بهتری دارد و کم کم تصمیم گیرنده اصلی خانواده می شود ، فرقی ندارد که پدر ، مادر ، خواهر وبرادر بزگتر یا حتی کوچکتر باشد.

آرزو1

گاهی آرزویی کوچک داریم که برآورده شدنش سخت است.
نه اینکه خیلی اهل فوتبال باشم، اما دلم عجیب می خواهد امروز در استادیوم بودم.
فریادم آرزوست

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

دختر، کو ندارد نشان از پدر

بابا همیشه به یک سری مسائل خیلی حساس بود.مثلاً دوست داشت موقع سال تحویل خانه خودمان کنار هفت سین خودمان باشیم، دوست داشت تا روز سیزده بدر یک چراغ روشن داخل خانه باشد (البته از وقتی نفت دیگر پیدا نمی شود ، آن چراغ نفتی هم داخل زیر زمین رفته و شمع هم سیزده روز نمی ماند) شب عید فطر هم دوست داشت خانه باشد، می گوید دوست دارم این زکات را خودم بدهم دلم می خواهد خانواده دور سفره خودمان باشیم و نان خودمان را بخوریم. آن موقع ها همیشه وقتی مهمونی یا مسافرتی را سر این موضوع ها دیرتر برگزار می کردیم ، خیلی حرص می خوردم و با بابا کلی بحث می کردم اما حالا خودم بدتر از بابا شده ام حالا به نظرم همین رسوم ساده، خانواده را به هم وابسته تر می کند. امروز سه شنبه است و همسر گرامی تا از دانشگاه برگردد نیمه شب می شود. حدود ساعت 4 از دانشگاه به خانه بابا رفتم و هرچه اصرار کرد نماندم ، دیدم دارم جمله سالها قبل بابا را تکرار می کنم و می گویم دوست دارم شب عید خانه ما سوت و کور نباشد، خانه آمدم فطریه را کنار گذاشتم، افطار کردم، حالا یک دستم به وبگردی است دست دیگرم به پختن یک سبزی پلو مشغول است آن وسط لباس در ماشین می ریزم ( درساعت پیک!!! چاره ندارم) 3 کیلو بامیه ای را که دیروز خریدم،بخارپز می کنم. میوه می شورم، بادمجان پوست می کنم، گرد گیری و نظافت می کنم . ناسلامتی فردا عید است.

عید شما مبارک

چرند و پرندهای من

گفته بودم سال پرهیاهوی من از اول مهر آغاز می شود.برنامه یک روز از این ده روز گذشته :
سحر خواب ماندیم، همسر گرامی از دست ترافیک نجاتم داد.20 دقیقه زودتر به حوالی مدرسه می رسم از آنجا که کلاسها باید از 8 شروع شود(در حالیکه اکثر بچه ها با سرویس می آیند و 7.5 داخل مدرسه هستند اما قانون رسمی غیرقابل تغییر است ومدرسه در ماه رمضان زودتر از 8 باز نمی شود!!) پس این 20 دقیقه را در هوای پر دود خیابان ولیعصر راه میروم بلکه دردی از اضافه وزنم کم شود، بعد 7 ساعت تمام، فقط حرف زدم . دوان دوان به خانه آمدم ، گلویم خشک خشک است. لباس عوض کردم و دائم به خودم لعنت فرستادم که چرا صبح یادم رفته مانتو مشکی بپوشم.به مراسم ختم پدر همکار همسر جان رفتیم. ساعت 8.5 بیرون می آییم با همسرگرامی به یکی دو جا سر میزنیم به پیشنهاد من به کافی شاپ می رویم تا من کافه گلاسه محبوبم رابخورم( لعنت به همه رژیمها) امابستنی می خورم و بعدش پشیمان می شوم که چرا همان کافه گلاسه را نخوردم ، حدود 10 به خانه می رسیم. جلوی تلویزیون خوابم می رود. همسر جان بیدارم می کند، در خواب و بیداری روز حسرت را می بینم ، می خواهم بخوابم ،ساعت 4.5 صبح سرویس دنبال همسر جان می آید تا به دانشگاه رود(محل تدریس او دانشگاهی خارج از تهران است) از ترس خواب ماندن مثل دیروز زنگ موبایل را هم روشن می کند ، گوشی او شارژ ندارد آنرا به برق می زند و می گوید اگر دیر می خوابی گوشی من را هم بیاور. می گویم دیر می خوابم ، حالا با چشمهایی بسته چرت و پرت می نویسم. تازه امروز نریسیدم به دانشگاه بروم. این وسط این آقای فردوسی پور نصفه شبی می پرسد: استقلال را بیشتر دوست دارید یا پرسپولیس؟
پی نوشت:
دیشب که متن بالا را می نوشتم خیلی خوابم می آمد، ببخشید خیلی بی مزه است.

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

دعا

امشب هم شب قدر است. شبی که زنده داری درآن را بسیار دوست دارم، قبلاٌ قرآن را با ترجمه خوانده بودم اما ادعیه را هیچ وقت با ترجمه نخوانده بودم تا پارسال روز عرفه که خواستم دعای عرفه را بخوانم ، یادمه مفاتیح سنگین بود و من هم زود خسته شدم، کتاب را برداشتم رفتم روی تخت و به بالش تکیه دادم وبا خودم گفتم چرا می گویند این دعا زیباست؟ پس چرا من هیچ وقت نتوانسته ام تا آخر آن را بخوانم رفتم به سراغ ترجمه آن. متن و ترجمه را با هم می خواندم و بعد دعا را از اول شروع کردم ، تنها ترجمه را می خواندم که زیبا بود بسیارزیبا، یادم هست که صدایم بالا رفت و با شور می خواندم تا جائیکه همسرم هم آمد روی تخت دراز کشید وتا آخر دعا را گوش کرد.
پریشب هم داشتم دعای ابوحمزه را می خواندم و به سراغ ترجمه اش رفتم. حال می دانم که اگر می خواهم از خداوند بخشش بخواهم، جملاتی بهتر از آنچه در این دعاست ، نمی توانم پیدا کنم.
خدایا من تو را به وسیله لطف خود تو شناختم و به یاری ات دریافتم. این تو بودی که مرا به سوی خود راه نمودی و به سوی خود خواندی که اگر لطف تو نبود من تو را نمی شناختم .ستایش خدائی را که وقتی می خوانمش پاسخم را می دهد گر چه من با تعلل به درگاهش می روم."فرازی ازافتتاح این دعا"

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

خاتمی

من خاتمی را دوست دارم ، او حسی از غرور را در من زنده می کند که الان مدتی است نداشته ام، دوم خرداد 76 برای من هم یک روز استثنائی بود اما من این دعوت نامه را پر نکرده ام، زیرا دوست ندارم هیچ کس را تشویق به کاری کنم که شاید دراعماق وجودش ، از آن گریزان باشد حتی اگر مجبور باشم سالهای بی غرور دیگری هم داشته باشم .

پی نوشت
اگر او دوباره رئیس جمهومان شود، چه تغییراتی در اطرافمان خواهیم داشت؟ خواهش می کنم شما هم به این سوال من جواب دهید، چند تا را من می گویم:
1. دیگر مدام از دهان هر مسئولی نمی شنویم که در سه سال گذشته این طور شده که درسالهای قبلش اصلاٌ وجود نداشته است.
2. صدا وسیما رئیس جمهورمان را از همان اول نقد خواهد کرد مستقیم وشفاف، نه بعد از سه سال تک وتوک لای پرده.
3. نمی گویند خشکسالی است برق نداریم، می گویند بی کفایتی است که برق نداریم.
4. دوباره با افتخار می گوئیم ایرانی هستیم.
5. ......
.
.
.
و مهمتر از همه دو سال دیگر ، همین موقع خیلی از همه کسانی که امروز به او اصرار دارند می گویند: دیدی این هم هیچ کار نکرد. چه کنیم ، اهل کوفه هستیم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

بعد از افطار

برنامه های بعد از افطار امسال تلویزیون را دیده اید . دیشب تا دیر وقت بیدار بودم ، تکرار صاحبدلان پخش می شد تفاوت آن با سریالهای امسال، زمین تا کهکشان بود . سریالهای امسال همه در یک چیز مشترکند آنهم حرص آدم رادر آوردن .سریالهای شبکه 2و 5 را که دو سه بار بیشتر ندیدم آنهم نصفه نیمه . روز حسرت را یک خط در میان می بینم . راجع به مسعود که ترانه و نیلوفر عزیزخیلی خوب گفته اند وچیز بیشتری لازم نیست تا من بگویم، در مجموع سریال بزنگاه تیتراژ جذابی دارد و درسا کوچولوی شیرینی که کمی آنرا قابل تحمل می کند.
پی نوشت
این نوشته را اصلاح کردم، چون دیدم که من قصد نقد نداشتم ونوشته قبلی ، بیشتر این جنبه را داشت. بعد هم تا وقتی کسی وبلاگم را نمی خواند ، من می توانم برای خودم جولان بدهم، قول می دهم اگر روزی خواننده داشته باشم، احترام به مخاطب را فراموش نکنم وپست نوشته شده را تغییر ندهم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

حرف من

دو سه روز پیش مطلب مهاجرت را در وبلاگ یک لیوان چای داغ خواندم ، من تجربه زندگی در خارج از ایران را ندارم و شنیدن هم هیچ وقت مانند دیدن نمی شود پس حرفی نزدم اما می بینم که موجی از اظهار نظرموافق و مخالف ایجاد شده، گفتم من هم چیزی بگویم . از میان دوستان دبیرستان و دانشگاهم تعداد ی از ایران رفته اند و الان هم در بین بچه های دانشگاه درصد بالائی تب رفتن دارند نمی گویم من هیچ وقت به رفتن فکر نکردم یا خیلی از شرایطم در اینجا را دوست دارم ، عرق ملی مازاد هم ندارم اما یک سری نوستالژی کوچولو دارم که دلم عجیب هوایشون را می کند و نمی دانم جائی غیر از این شهر گل وبلبل به آنها می رسم یا نه. شاید اونها آنقدر کوچک باشند که ارزش گفتن را هم نداشته باشند اما اگر نباشند دم غروب آسمون سرخی غمباری رو برام می گیرد که تنها بغض به گلویم می آورد ومهمتر از همه اگر روزی بروم دیگر نمی توانم بعضی از عصرها که بر می گردم خانه ، مسیرم رو جوری انتخاب کنم که از جلوی خانه بابا رد بشوم ، بعد یک سر بروم آنجا. دلم برای صدای شاد بابا که می گوید : خوش آمدی بابا برای شنیدن صدای مامان، بد جوری تنگ می شود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

برشهایی از یک دوستی

برداشت اول
دوم دبیرستان بودم. باز هم به یک مدرسه جدید رفتم، این هفتمین مدرسه توی دهمین سال تحصیلم بود دیگر واقعاً ارتباط پیدا کردن با بقیه برایم کار مضحکی شده بود چون امیدی به تداوم آن نداشتم با دو سه نفر از بغل دستیهایم هم صحبت بودم و همیشه او توجهم را جلب میکرد.بلند قدبود و زیبا، با چهره ای با هوش و با نشاط وبسیار پر شور. دوست داشتم با او دوست می شدم ،اما برعکس من او در حلقه ای از دوستان خودش بود که شاید از دبستان هم با هم بودند و من هم کم روتراز آن بودم که بخواهم خودم را وارد آن جمع کنم.
برداشت دوم
سوم دبیرستان بودیم و باز همکلاس. یک سوم ریاضی پنجاه و خورده ای نفره که درسخوان بودند وهر دیوار راستی را هم بالا می رفتند.حالا باهم دوست بودیم نه صمیمی اما خیلی خوب.برادرم سال اول بود و مدرسه اش پانصد تائی اتحاد داده بود که حل کنند ، چندتا از آنها که سختتر بود آوردم سر کلاس که با هم حل کنیم، سه چهار نفری حل کردیم اما یکی از آنها حل نمی شد، او گفت می برم خانه و حلش می کنم. فردا باحل زیبائی آمد، آنقدر زیبا که تا چند سال بعد نگهش داشتم ، هنوز هم اگر وسایلم را بگردم پیدایش می کنم.
برداشت سوم
سال چهارم بودیم مدرسه عوض شد اما بچه ها نه، درس می خواندیم. او رتبه زیر 300 آورد و رفت بهترین دانشگاه و من هم رفتم دانشگاه دیگری اما هم رشته بودیم، دیگرخیلی کم می دیدمش گهگاهی تلفن می زدیم چهارسال گذشت، ازش خبر داشتم فوق هم همان دانشگاه قبول شد، ازدواج کرد.با هم تماس نداشتیم.
برداشت چهارم
شد سال 1382،توی یک برهه از زندیگیم که آنقدردرگیری ذهنی داشتم که الان نمی دانم چه طوری دوباره با هم ارتباط پیدا کردیم و توی روز سخت او سنگ صبور من شد ومن شریک درد دل او.
برداشت پنجم
باز هم ارتباطمان کم شد. هر از گاهی به او زنگ می زنم ، دختر نازنینی دارد که به زودی دو ساله می شود ومن هنوز او را ندیده ام.
اما یک چیز را می دانم ، چیزی که خوشحالم می کند .در گوشه ای از این شهر شلوغ دوست بسیار خوبی دارم که می دانم یک مادر بسیار خوب، یک همسر معرکه و مهمتراز همه یک انسان به معنای واقعی است. اگر نمی بینمش ، اگر دیر به دیر صدایش را می شنوم کم سعادتی خودمن است ، اما خوشحالم که او هست جائی در همین نزدیکیها. برای او و هر آنکس که او دوست می دارد، آرزوی بهترین ها را دارم

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

تنها برای یک نفر

چقدر زود میگذرد .امروز دقیقاٌ دو سال از آن جمعه می گذرد که ساعت 7.5 صبح آمدی دنبالم .بابا از زیر آیینه و قرآن ردمون کرد و ما رفتیم ، در حایکه پنج جفت چشم گریون نگاهمون می کرد.یادته سرم از درد داشت منفجر می شد و اون صبح جمعه دنبال داروخونه گشتی تا یک بسته ایبوبروفن برام بخری، فکر می کردم تا شب هر 10 تاشو می خورم اما همش یک دونه خوردم . باور نمی کردم که با اون همه خستگی و استرس عروس شادی باشم ، اما بودم وهنوز هستم.
عزیز دلم دوساله که ساعتهامون همه برای خودمونه ، دوساله که هر صبحم با تو آغاز شده و زندگیم در کنار تو معنای قشنگتری گرفته، آرزومه که تونسته باشم چیزی رو که توی دل وذهن من ساخته ای، توی دل و ذهن تو، ساخته باشم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

ماهها

چند روز پیش به پائیز سلام کرده بودم. شاید من زیادی زود به استقبالش رفتم اما حالا دیگه فکر کنم همگی حضورش را حس می کنید .آمدن پائیز همیشه بای من حس خوبی می آورد. شروع سال پر هیاهوی من پائیز است، شاید به همین دلیل است که من بهار و پائیز را بیشتر دوست دارم بهار شروع سال نو و پائیز شروع سال کاری نو در همه عمرم در دوران مدرسه و دانشگاه و کار ، اول مهر یک روز خاص برای من بوده و هست. من عاشق اسفند با بوی خوش و انتظار شیرنش، فروردین وطراوت بکرش، اردیبهشت و هوای دگرگونش ، شهریورورهائی از لهیب گرمایش ومهر وشادی پر جنب و جوشش هستم و برعکس گریزان از خرداد و تیر و مرداد تنها به یک دلیل ، گرمای سوزانش.
پی نوشت:
بیچاره آبان و آذر و دی و بهمن.

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

آهن سرد

این چند روزه مدام این ضرب المثل در ذهنم بازی می کند، آهن سرد کوبیدن
فکر می کنم چند درصد کارهایی که می کنم این گونه است.نیم ساعت بعد از شستن ظرفها بازهم یکی دو لیوان داخل سینک جا خوش کرده، یک ساعت بعد از پاک کردن میزهای شیشه ای ، چند تا لک روی آنها دیده می شود ، کمد لباسها هفته دیگر باز هم پر از لباس تا نشده است . دیگه چی بگویم از گردو خاک و ....
چیزهای دیگر هم همین طورند. چقدر از درسهایی که خواندم را استفاده کردم، درسهایی که دادم به درد چند نفر خورد. فکر می کنم در دور بی پایانی از کارهای بیهوده می چرخیم. حکایت من و کارهای پروژه ام که دیگر هیچ پتک بر سر کوبیدن است!!!

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

سلام به پائیز

امروز پائیز آمد
این را از عطسه های صبحگاهیم فهمیدم

سلام به رنگهای تند وآتشینش

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

از هر دری گویم سخن 1

اول از همه به شیوه ای کاملاً تکراری، فرا رسیدن ماه ضیافت الهی مبارک

دروغ گفتم، به شیوه ای خیلی صمیمانه می گویم: ماه رمضون ، خیلی دوستت دارم برام همیشه یک عالمه خاطره خوب می آری، از اومدنت خیلی خوشحالم ، نمی دونم چرا امسال عطر اومدنت مثل همیشه نبود، اما حالا که اومدی دوباره یک رود آرام و زلال توی زندگیم ، توی خودم، جاری شد. ازت ممنونم.
***
هفته نامه شهروند امروز را دو سه ماهی است مرتب می خوانم. چند تا اعتراض هم به آقای قوچانی دارم (به شیوه کاملاً ناجوانمردانه اول اعتراضهایم را می گویم)

1. چرا اینقدر فونت ریزی دارد با خطوط به هم فشرده، حالا آدمهایی مثل من که چشمهاشون بازی در آورده ویا افراد مسن چه گناهی کردند.
2. اعتراف می کنم کم آوردم، من سرعت خواندن بالائی دارم.، ولی هر کار می کنم توی یک هفته مطالبش تمام نمی شود در حال حاضر من سه مجله روی میزم دارم که هنوز بخشهای نخوانده داردو مثل یک مشق شب انجام نداده، حرصم را در می آورد.
****
درهمین مجله پرونده ای بود برای فیلم شیرین آقای کیا رستمی که البته من ندیدمش، اما اون فیلم سه دقیقه ای از واکنش بازیگرها به فیلم رومئو و ژولیت را دیده ام، به نظرم خیلی جالب بود مخصوصاً چهره نیکو خردمند کاملاً توی ذهنم مونده اما100 دقیقه تماشای همچین فیلمی به نظرم چیز عجیب غریبی است.
خدا صبر دهد!

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

زمزمه های یک خواب آلود

گاهی آدم کلی حرف برای زدن داره ،اما حرفش نمی آید. می خواهد بعضی کارها را بکند، نمی تواند وبدتر از همه کلی کاری که دوست ندارد، می کند.من الان همین جوریم

پیچیده در کلافی سر در گم
با هر نسیم تکانی به خود می دهم
و مدام از این می ترسم
که روزی
طوفان هم بیاید

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

تبریک

همکار من در اولین سال کارم به من گفت: تا ده سال کار نکنی، معلم نیستی. واقعاً هنوز هم خودم را معلم نمی دانم و مدام به تغییر شغل فکر می کنم.
حالا دارم به خودم تبریک می گویم که وبلاگ نویس شدم. با پنج پیام، آیا کسی وبلاگ نوس هست؟
در هرصورت امروز به سراغ اینجاآمدم، دستی به سرو گوشش کشیدم و چون کسی هنوز وبلاگم را نمی خواند، خودم به خودم تبریک می گویم.

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

آیا من عاصی هستم؟

بیشتر از همیشه می خوابم و توی ساعتهای که بیدارم باز هم خوابم می آید. نمی دانم به خاطر قرصی است که برای التهاب چشمهایم می خورم یا به خاطر چیز دیگر تنها می دانم به شدت از دست همه چیز عاصیم. پروژه، دانشگاه، درس، استاد،کوچه خیابان و بیشتر از همه چشمهام که نمی ذاره به نصف کارام برسم.

پی نوشت:
درسته که بترسیم؟
امروز من با مقنعه بدون هیچ آرایشی با یک مانتوی کاملاً ساده از نگاه یک خانم سیاه پوش ترسیدم!!!

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

چی بدتره ، چی بهتر؟

1.روسیه و گرجستان علنی می جنگند،فلسطین و عراق و افغانستان و تبت و..... غیر رسمی می جنگند، یک عالمه جنگ غیر رسمی وغیرعلنی هم داریم. ما کجای این همه جنگ، میجنگیم؟
2.توی یک جنگ دیگه که خیلی رسمی ولی بسیار عادلانه تره ، ما بی مدال می جنگیم. ما کجائیم؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

من ، خود من

همیشه وقتی وبلاگ جدیدی رو می خونم به سراغ صفحات اول میرم تا شاید نویسنده چیزی راجع به خودش نوشته باشه شاید کنجکاوی باشه اما دوست دارم بدانم کسی که نوشته اون تونسته من را جذب کنه،کیست؟ پس برای کسانی مثل خودم ،خودم رو معرفی می کنم.
من ن... هستم. متولد اردیبهشت سال 56 . درحال حاضر روی پایان نامه فوق لیسانسم در رشته فیزیک کار می کنم، دبیر هستم و سه ساله که با ا.... ازدواج کرده ام.
پی نوشت:
جای اسمهایمان را خالی گذاشتم، چون هنوز تصمیمی برای اینکه چه طور بنویسم، ندارم. این بماند برای آینده.

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

سلام

مدتهاست که می خواهم بنویسم اما به دنبال بهانه ای برای شروع بودم.
امروز در نیمروز نیمه تابستان بی هیچ بهانه ای به سراغش آمدم، نه بی بهانه که نه،همان بهانه همیشگی من برای نوشتن. فراموش کردن آتچه آزارم داده، نمی دانم ادامه می دهم یا نه........
تا بعد