۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

برشهایی از یک دوستی

برداشت اول
دوم دبیرستان بودم. باز هم به یک مدرسه جدید رفتم، این هفتمین مدرسه توی دهمین سال تحصیلم بود دیگر واقعاً ارتباط پیدا کردن با بقیه برایم کار مضحکی شده بود چون امیدی به تداوم آن نداشتم با دو سه نفر از بغل دستیهایم هم صحبت بودم و همیشه او توجهم را جلب میکرد.بلند قدبود و زیبا، با چهره ای با هوش و با نشاط وبسیار پر شور. دوست داشتم با او دوست می شدم ،اما برعکس من او در حلقه ای از دوستان خودش بود که شاید از دبستان هم با هم بودند و من هم کم روتراز آن بودم که بخواهم خودم را وارد آن جمع کنم.
برداشت دوم
سوم دبیرستان بودیم و باز همکلاس. یک سوم ریاضی پنجاه و خورده ای نفره که درسخوان بودند وهر دیوار راستی را هم بالا می رفتند.حالا باهم دوست بودیم نه صمیمی اما خیلی خوب.برادرم سال اول بود و مدرسه اش پانصد تائی اتحاد داده بود که حل کنند ، چندتا از آنها که سختتر بود آوردم سر کلاس که با هم حل کنیم، سه چهار نفری حل کردیم اما یکی از آنها حل نمی شد، او گفت می برم خانه و حلش می کنم. فردا باحل زیبائی آمد، آنقدر زیبا که تا چند سال بعد نگهش داشتم ، هنوز هم اگر وسایلم را بگردم پیدایش می کنم.
برداشت سوم
سال چهارم بودیم مدرسه عوض شد اما بچه ها نه، درس می خواندیم. او رتبه زیر 300 آورد و رفت بهترین دانشگاه و من هم رفتم دانشگاه دیگری اما هم رشته بودیم، دیگرخیلی کم می دیدمش گهگاهی تلفن می زدیم چهارسال گذشت، ازش خبر داشتم فوق هم همان دانشگاه قبول شد، ازدواج کرد.با هم تماس نداشتیم.
برداشت چهارم
شد سال 1382،توی یک برهه از زندیگیم که آنقدردرگیری ذهنی داشتم که الان نمی دانم چه طوری دوباره با هم ارتباط پیدا کردیم و توی روز سخت او سنگ صبور من شد ومن شریک درد دل او.
برداشت پنجم
باز هم ارتباطمان کم شد. هر از گاهی به او زنگ می زنم ، دختر نازنینی دارد که به زودی دو ساله می شود ومن هنوز او را ندیده ام.
اما یک چیز را می دانم ، چیزی که خوشحالم می کند .در گوشه ای از این شهر شلوغ دوست بسیار خوبی دارم که می دانم یک مادر بسیار خوب، یک همسر معرکه و مهمتراز همه یک انسان به معنای واقعی است. اگر نمی بینمش ، اگر دیر به دیر صدایش را می شنوم کم سعادتی خودمن است ، اما خوشحالم که او هست جائی در همین نزدیکیها. برای او و هر آنکس که او دوست می دارد، آرزوی بهترین ها را دارم

هیچ نظری موجود نیست: