۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

حرف من

دو سه روز پیش مطلب مهاجرت را در وبلاگ یک لیوان چای داغ خواندم ، من تجربه زندگی در خارج از ایران را ندارم و شنیدن هم هیچ وقت مانند دیدن نمی شود پس حرفی نزدم اما می بینم که موجی از اظهار نظرموافق و مخالف ایجاد شده، گفتم من هم چیزی بگویم . از میان دوستان دبیرستان و دانشگاهم تعداد ی از ایران رفته اند و الان هم در بین بچه های دانشگاه درصد بالائی تب رفتن دارند نمی گویم من هیچ وقت به رفتن فکر نکردم یا خیلی از شرایطم در اینجا را دوست دارم ، عرق ملی مازاد هم ندارم اما یک سری نوستالژی کوچولو دارم که دلم عجیب هوایشون را می کند و نمی دانم جائی غیر از این شهر گل وبلبل به آنها می رسم یا نه. شاید اونها آنقدر کوچک باشند که ارزش گفتن را هم نداشته باشند اما اگر نباشند دم غروب آسمون سرخی غمباری رو برام می گیرد که تنها بغض به گلویم می آورد ومهمتر از همه اگر روزی بروم دیگر نمی توانم بعضی از عصرها که بر می گردم خانه ، مسیرم رو جوری انتخاب کنم که از جلوی خانه بابا رد بشوم ، بعد یک سر بروم آنجا. دلم برای صدای شاد بابا که می گوید : خوش آمدی بابا برای شنیدن صدای مامان، بد جوری تنگ می شود.

هیچ نظری موجود نیست: