۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

یک یاد آوری

خیلی وقت است که از غزه نوشته ام و امروز ناخودآگاه شعری از فریدون مشیری را که چند سال قبل به خاطر سپرده بودم، زمزمه می کردم. همه شنیده اید تنها محض یاد آوری
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان « آدم »
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد
دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی ست
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن« موسی چمبه » هاست
من ، که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر – حتی قاتلی بر دار –
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، زهرمارم در سبوست
مرگ او را من کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای! جنگل را بیابان میکنند .
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامرمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت
مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
پی نوشت:
چون خیلی برایم نظر می گذاشتید قسمت نظرخواهی من غیب شده کسی می تواند کمکم کند. نظر را در پست های قبلی بگذارید ، ممنون می شوم

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

میلاد در آسمان




باور کنید تهران در یک روز زمستانی می تواند چنین آسمان زیبای داشته باشد.
( البته بعد از دو سه روز تعطیلی)


اگر گفتید عکس را کجا گرفتم؟

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

مرگ

صبح دیر بیدار شدم . صدای مبهمی از دور می آمد روز تاسوعاست پس تعجبی نکردم، چند لحظه بعد صدا واضحتر می شود صدای زاری چند زن و "لا اله إلا الله " گفتن چند مرد. میفهمم کسی مرده ازپنجره نگاه می کنم تابوت از جلوی خانه رد می شود فاتحه ای می خوانم . از ناله های زن می فهمم که پسر جوانی بوده . دو سه ساعت بعد ،که بیرون می روم حجله اش را می بینم شاید 22- 23 ساله بوده دلم می سوزد و ناخوداگاه می گویم بیچاره مادرش. شب صدای دسته را ازکوچه می شنوم .معمولاً هیئتها از کوچه ما رد نمی شوند نگاه می کنم و می بینم جلوی خانه جوان عزاداری می کنند. به رسوممان فکر می کنم خیلی وقتها دست وپا گیرند،بعضی وقتها غیر منطقی اند، اما بیشتر جاها زیبا هستند.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

سال نو

نیمه شب است. همسر جان که از سفر برگشته خوابیده و من در سکوت پشت کامپیوتر نشسته ام و به صدای باران گوش میدهم ، یک لحظه به تاریخ کنار صفحه نگاه می کنم، شده 01/01/2009به این می اندشم که یک لحظه معمولی برای من برای خیلی از کسانی که درنصف النهاری مشابه من زندگی می کنند یک لحظه پر از شادی است.ولی خیلی بی مزه است که کلی آدم توی دنیا ظرف 24 ساعت سالشان نو شود.من که عید خودمان ،آن لحظه سال تحویل را با هیچ چیز عوض نمی کنم. دلم عید می خواهد،عید خودمان، فکر کنم خیلی پرروهستم که گذر سالها به جای ناراحت کردن، خیلی زیاد خوشحالم می کند. توی تمام این نوروزها که به یاد دارمشان مثل یک بچه کوچک ذوق زده مدتها منتظرش بوده ام.
پی نوشت:
سال نو قمری هم که دوروز پیش بود ، سال نو چینی هم که به زودی می رسد ، پس امسال در قافله عید از بقیه عقبیم