۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

حالا

دیشب جواد لاریجانی گفت: الله اکبر گفتن مردم این شبها شبیه نماز جمعه را چهار شنبه خواندن است .

از دو جنبه خوشحال شدم : اولیش اینکه این الله اکبر گفتنها را می شنوند به خدا دیگه داشتم شک می کردم که فقط طرفهای ما می گویند و خوب حضرات این طرفها ساکن نیستند. بعدش هم خدایش لطف کرد و حکم نداد که مثل روزه گرفتن تو عید فطره لااقل حرام انجام نمی دیم

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

برای تو

عزیز دلم این پست را فقط برای تو می نویسم، برای اینکه ببخشیم می دام که چند روز است که بهت سخت می گذرد می دانم که آرامش نداری می دانم که الان مهمترین وظیفه من اینست که مأمن امنی برای تو باشم . می دانی که تا چند روز پیش این کار را کرده ام خیلی از چیزهایی که ناراحتم می کرد را کنار گذاشتم حتی اگر به ضررم بود اما حالا چند روز است که خوب نمی خوابم دائم پای کامپیوترم پیاده روی نمی کنم چیزهای شیرین را که برای خودم و تو خطرناک است می خورم . عزیز دلم باور کن که بیشتر این همه داغون شدن من به خاطر توست من دوست دارم بیش از هر چیزی به تو عشق به ایران را بیاموزم دوست دارم تو به خودت و پیشینه ات افتخار کنی دوست دارم از کوروش و داریوش تا مصدق و جهان آرا همه را بشناسی و به آنها افتخار کنی و دوست ندارم در فضایی پا به این دنیا بگذاری که ایرانش ایران نیست . ببخش عزیزم که به جای آهنگهای آرام صدای بوق می شنوی به جای آنکه برایت قصه بخوانم یا هر از گاهی شعری را برایت بخوانم دائم از خشنوتها بخوانم . ببخش عزیز دل مادر

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

سبز سبزم

این که عمو خسرو با آن صدای جادوئی اش همیشه محبوبترین بازیگر من بوده نقشی در سبز شدن من ندارد اما این روزها عجیب به خانه سبز و روح سبزش فکر می کنم و اینبار دلم می خواهد خانه بزرگ همه ما سبز شود و سبز بماند

تهران این روزها را دوست دارم عجیب مرا به یاد بازی ایران - استرالیا می اندازد هر چند در آستانه هفده امین هفته بارداری خیلی ریسک نمی کنم و حضور محدودی در خیابانها دارم و حتی نوار سبز متصل به کیفم را باز کردم تا مبادا به جای آبی که امروز به صورتم پاشیدند اتفاق دیگری برایم رخ ندهد اما باز هم این شور را دوست دارم خندیدن آدمها با هم دیدن مخالفین شاد در کنار هم به من می گوید که باور کنم ما بزرگتر شده ایم و رشد یافته تر و دلم می خواهد تا روز آخر ببینم باند سبز و سه رنگ را بر دستهایی که در کنار هم راه را برای عبور ماشینها باز می کنند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

من رأی می دهم.........

خیلی وقته که نیستم و احتمالاً مدتی دیگر هم نخواهم بود دلیلش بماند برای پستی و زمانی دیگر............ فقط آمدم که بگویم :
20 خرداد من رأی می دهم نمی دانم به موسوی یا کروبی تمام سعیم را می کنم که به کسی که احتمال برد بیشتری دارد رای دهم کاری که چهار سال پیش نکردم کاش آنروز روی آن برگه به جای معین می نوشتم کروبی یا هاشمی

اینجا محسن مخملباف خیلی خوب نوشته .تمام حرفهایم را و تمام حرفهایمان را . من صد نمی خواهم نود و هشتاد و هفتاد هم نمی خواهم . ازصفر مطلق برهم، کافی است

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

صدا صدای بهاراست

بهار دارد می آید و آمدنش را با فریاد اعلام می کند. با تمام وجود حسش می کنم امسال که خانه تکانی نمی کنم امسال که بیش از همیشه راه می روم بیشتر از همیشه حضورش را حس می کنم و. همشه عید برایم با خانه تکانی معنا پیدا می کند. رسمی که خیلی دوستش داشتم و دارم و برایش وسواس عجیبی هم دارم .سالهایی که من از زور خستگی دو روز اول عید را فقط خوابیدم و یا درد دست وپا داشتم کم نبوده اند اما امسال خانه تکانی ام را خیلی محدود انجام می دهم چون هم وقت ندارم و هم به احتمال زیاد خانه ام را عوض می کنم. راستش کمی عذاب وجدان دارم اما لذت وافری از نگاه کردن به اطراف می برم. چند روزی است شاخه های نرگس نوید رسیدن بهار را به خانه ام آورده اند و فردا سبزه می اندازم تا سالم وزندگیم در کنار ساقه هایش سبز شوند. بیشتر می نویسم بهار حس نوشتنم را قلقلک می دهد.


۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

اندر احوالات نارسیس

خیلی وقته که ننوشتم .
موضوع برای نوشتن داشتم یادمه از نود و فردوسی پور یک فیلم روسی که دیدم و حالا اسمش هم به زور یادم می آید و دو سه تا چیز دیگر می خواستم بنویسم .اما الان تمام ذهن وفکرم درگیر تمام کردن پروژه است و واقعاً اگر بنویسم چیزی جز غرزدن نمی شود.فعلاً به این فکر می کنم آیا کسی از من راضی هست یا نه؟ مادرم که مدتهاست کاری برایش نکرده ام و چند وقتی است که دلش می خواهد من یه یک دکتر ببرمش و من نرسیدم . پدرم که دلش می خواهد دو سه روز یک بار مرا ببیند و نمی بیند.همسرم که مدتهاست دلش همسر شاد وخندانش را می خواهد .خواهرها و برادرم که همیشه وقتی می خواستند کاری کنند مثلاً یک خرید سراغ من می آمدند ، دیگر حتی بهم نمی گویند تا شرمنده شان نشوم. استادم که از دستم عاصی است .بدترین نمر ات زندگیم را در این دوره فوق لیسانسم گرفتم .تنها کورسوی امید فکر کنم شاگردانم هستند علیرغم مشکلاتی که اوایل سال با آنها داشتم حالا از بودن سر کلاس لذت می برم و حس می کنم که آنها هم از فیزیک و کلاسش لذت می برند. راستش جمله چند روز پیش یک شاگردم (سر یک کلاس خصوصی) خیلی خوشحالم کرد وقتی که بهم گفت : می دانید تا حالا در زندگی چند نفر تاثیر گذاشتید ؟ گفتم: فکر نمی کنم آدم تاثیر گذاری باشم و بچه های این دوره هم خیلی کم از معلمهایشان تاثیر نمی گیرند و او گفت نه همین خواهرم ( که چند سال پیش شاگردم بود )شما باعث شدید که بفهمد استعداد درس خواندن دارد و به دانشگاه برود .بهش گفتم سالی که او کنکور قبول شد که من دیگر با او کار نمی کردم و او گفت :همان سال قبلش وقتی دید درس سختی مثل فیزیک را خیلی بهتر از بقیه درسهایش زده و تازه زنگ تفریحش این شده که فیزیک بخواند ، فهمید که می تواند.
این پست را فقط برای این نوشتم که در این وانفسای انزجار از خودم گاهی بخوانمش و خودم را تحسین کنم. ( چه کنم یک نارسیس نمی تواند کاملاً از خودش منزجر باشد)

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

یک یاد آوری

خیلی وقت است که از غزه نوشته ام و امروز ناخودآگاه شعری از فریدون مشیری را که چند سال قبل به خاطر سپرده بودم، زمزمه می کردم. همه شنیده اید تنها محض یاد آوری
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان « آدم »
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد
دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی ست
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن« موسی چمبه » هاست
من ، که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر – حتی قاتلی بر دار –
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، زهرمارم در سبوست
مرگ او را من کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای! جنگل را بیابان میکنند .
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامرمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت
مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
پی نوشت:
چون خیلی برایم نظر می گذاشتید قسمت نظرخواهی من غیب شده کسی می تواند کمکم کند. نظر را در پست های قبلی بگذارید ، ممنون می شوم

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

میلاد در آسمان




باور کنید تهران در یک روز زمستانی می تواند چنین آسمان زیبای داشته باشد.
( البته بعد از دو سه روز تعطیلی)


اگر گفتید عکس را کجا گرفتم؟

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

مرگ

صبح دیر بیدار شدم . صدای مبهمی از دور می آمد روز تاسوعاست پس تعجبی نکردم، چند لحظه بعد صدا واضحتر می شود صدای زاری چند زن و "لا اله إلا الله " گفتن چند مرد. میفهمم کسی مرده ازپنجره نگاه می کنم تابوت از جلوی خانه رد می شود فاتحه ای می خوانم . از ناله های زن می فهمم که پسر جوانی بوده . دو سه ساعت بعد ،که بیرون می روم حجله اش را می بینم شاید 22- 23 ساله بوده دلم می سوزد و ناخوداگاه می گویم بیچاره مادرش. شب صدای دسته را ازکوچه می شنوم .معمولاً هیئتها از کوچه ما رد نمی شوند نگاه می کنم و می بینم جلوی خانه جوان عزاداری می کنند. به رسوممان فکر می کنم خیلی وقتها دست وپا گیرند،بعضی وقتها غیر منطقی اند، اما بیشتر جاها زیبا هستند.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

سال نو

نیمه شب است. همسر جان که از سفر برگشته خوابیده و من در سکوت پشت کامپیوتر نشسته ام و به صدای باران گوش میدهم ، یک لحظه به تاریخ کنار صفحه نگاه می کنم، شده 01/01/2009به این می اندشم که یک لحظه معمولی برای من برای خیلی از کسانی که درنصف النهاری مشابه من زندگی می کنند یک لحظه پر از شادی است.ولی خیلی بی مزه است که کلی آدم توی دنیا ظرف 24 ساعت سالشان نو شود.من که عید خودمان ،آن لحظه سال تحویل را با هیچ چیز عوض نمی کنم. دلم عید می خواهد،عید خودمان، فکر کنم خیلی پرروهستم که گذر سالها به جای ناراحت کردن، خیلی زیاد خوشحالم می کند. توی تمام این نوروزها که به یاد دارمشان مثل یک بچه کوچک ذوق زده مدتها منتظرش بوده ام.
پی نوشت:
سال نو قمری هم که دوروز پیش بود ، سال نو چینی هم که به زودی می رسد ، پس امسال در قافله عید از بقیه عقبیم