۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

پیروزم

دو سه روزه هر روز گزارش ترافیک می دهم، ببخشید. اما امروز صبح که مثل این دو سه روزه یک ساعتی زودتر راه افتادم، دیدم اوضاع مثل روز اول شده و خیابان دوباره دوطرفه شده ، عجیب احساس پیروزی می کنم.
اما خوب یک نتیجه خوب برای من داشت و آن این است که پیاده روی روزانه ام را به جای عصرها صبح انجام دهم. همیشه نگران دیر رسیدن و یا خسته بودن سر کار بودم اما نه تنها اینجوری نبود بلکه حسن بزرگش اینستکه بعدش بیرون هستم و دائم هوس خوردن چیزی نمی کنم.

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

نبرد من

حدود ساعت 3 بعداز ظهر وقتی سوار بر تاکسی از مدرسه به دانشگاه می رفتم با خودم فکرمی کردم که امروز مطلبی می نویسم با تیتر "من ترافیک را مات کردم!"( آخر، صبح امروز مسیری راکه شنبه در 90 دقیقه طی کرده بودم ، 62 دقیقه ای رفتم البته نکته مهمش این است که 40 دقیقه اش را پیاده رفته بودم اما خوشحال و سرحال از بدون استرس رسیدن،انجام پیاده روی روزانه ام در صبح و...خلاصه، عجیب احساس پیروزی داشتم)با خودم نقشه می کشیدم که ساعت 5 ازدانشگاه راه می افتم، به خانه می رسم برای همسرجان سرماخورده سوپ شیر درست می کنم یک حمام درست و حسابی می روم و بی خیال درس وکار می شوم اما ....

حدود ساعت 4 همسر گرامی زنگ می زند می گوید حالم خوب نیست زودتر به خانه می روم ، می گویم دنبال من هم بیا. ساعت 5 سوار ماشین می شوم و مسیر دانشگاه تا خانه را که در پیاده رویهای روزانه ام در زمان80 دقیقه با پای پیاده طی میکنم ودر یک روز معمولی در مدت 20 دقیقه با تاکسی میروم در مدت 95 دقیقه با ماشین شخصی طی می کنیم. شکست خورده می نویسم " ترافیک مرا ناک اوت کرد"!

سوالی که شدیداً ذهنم را مشغول کرده اینست " چگونه اگر یک خیابان دوطرفه ، یک طرفه شود در همان مسیر حرکت ماشینها هم ترافیک چند برابر می شود؟"

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

ترافیک

صبح پا میشی حواست هست که اصلیترین خیابون منطقتون ناگهانی یک طرفه شده پس یک ربعی زودتر راه می افتی و همسر بیچاره ت رو هم علاف خودت می کنی که مثلاً زودتر برسی بعدش مسیری رو که هر روز تو کمتر از یک ساعت با تاکسی می رفتی توی بیشتر از یک ساعت ونیم طی میکنی تازه اون وسط از ماشین خودتون هم پیاده شدی و سوار این BRT مسخره شدی و لِه و لورده هم شدی . ولی باز هم بیست دقیقه دیر به کلاست میرسی . اون وقت شما جای من باشید به زمین و زمان ناله نفرین نمی کنید.
* مشکل نیروهوایی تنها وجود پادگان دوشان تپه است و مشکل امامت وآیت وجود یک پل روی خیابان دماوند است. نه این شاهکاری که آقایان عنایت کردند.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

حسودم!!!!!


اینکه تو دورگه باشی، ملیتت و مذهبت همه مال خودت باشه و از پدرت و اجدادت بهت نرسیده باشه، رقیبات هم کسائی باشند که خیلی معروفتر و پولدارتر از تو باشند بعد این تو باشی که می بَِِِری، برای من یکی هر چند شاید این بُِردنت هیچ اهمیتی نداشته باشه اما بهم میگه مردم یک جای این دنیا هم که شده عجیب خوب دموکراتند و این چیزئی که رگ حسودیم رو بد قلقلک میده!
یک سوال: اگر یک مهاجر افغانی تحصیلکرده وسُنی همین امسال با یک دختر شیعه ایرانی ازدواج کنه، بچه آنهاهم ایران به دنیا بیاد مذهبش هم شیعه باشه درس هم بخونه و یک مدرک دکترای واقعی هم داشته باشه آیا 48 سال دیگه ما( اگر زنده باشیم) ونسلهای بعدیمون بهش رای می دهیم که رئیس جمهورمان باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

مقدمه

در تعطیلات عید فطر نمایشنامه ای از شبکه 4 پخش شد به نام" خرده جنایت های زّناشوهری" برای من که در یک دوره دو سه ساله حدود ده سال قبل یک نمایشنامه خوان حرفه ای بودم این نمایشنامه آشنا نبود اما نام نویسنده که توی پس ذهنم آشنا می نمود و حضور بازیگر محبوبم نیکی کریمی باعث شد که به اطرافیانم بگویم ساعت پخش آن بهم خبر دهند( تلویزیون ما اکثر مواقع خاموش است) نمایش را دیدم اما جالب نبود حضور فروتن و مخصوصاً کریمی راضی کننده نبود اما نمایشنامه عالی بود آن شب خسته بودم و خوابم برد و شنبه کاری را کنسل کردم و دوان دوان خانه آمدم تا درست و حسابی آن را ببینم نظرم همان بود دو سه روز بعد کتاب کوچکی خریدم وخواندم این نمایشنامه کوچک به نظرم عالی بود عالی و خواندن چند باره آن برای هر زن و شوهری به نظر من که واجب است.

این نمایشنامه، نزدیک شدن به سومین سالگرد ازدواجم* و گذر از سالهای عسل و زهر هر زندگی مشترکی ( که برای من خوشبختانه خیلی هم زهر نداشت)و مهمتراز همه این موضوع که درآستانه فصلی جدید در زندگیم دائم گذشته را مرور می کنم تا نقاط مثبت ومنفی زندگیم را بهتر بشناسم باعث شد که بخواهم مطالب جدیدی در مورد زندگی خانوادگی شروع کنم.
نمی دانم این وبلاگ خواننده دارد یا خیر. ( ازآمار وبلاگ تا به حال استفاده نکردم) اما تا بحال خیلی برایم نظر نگذاشته اند. این موضوع داشت کمی آزارم می داد و نمی نوشتم اما با خودم فکر کردم که من اینجا نوشتن را شروع کردم و هیچ وقت خاطره نویس خوبی نبودم بیشتر هدفم نوشتن افکارم بود چه این افکار خواننده داشته باشد و یا نه. درهر صورت چه خوشتان بیاید چه نه .من همین گونه می نویسم .
خوب چه کنم من یک نارسیس هستم دیگر!!

توضیح:

( *: ماه دیگر سه سال می شود که با همسرم ازدواج کرده ام و کمی بیش از دو سال است که زیر یک سقف زندگی می کنم، روزی که با خودم گفتم این زندگی من است مال خود خودم وتمام تلاشم را برای آن باید بکنم روز عقدم بود پس من به تمام معنا سالگرد عقدم را شروع زندگی مشترکمان می دانم چون معتقدم ازدواج نه امضا کردن یک کاغذ است ونه هم خانه بودن بلکه تعهدی است که در قلب و روحمان به خودمان و همسرمان می دهیم که برای بعضی ها حتی قبل از ازدواج رسمی هم رخ می دهد و برای بعضی ها بعد از آن )

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

زیادی + بودم!!

چند وقت پیش کسی داشت می گفت : دوست دارم زندگی پر ماجرائی داشته باشم تا وقتی مادر یک بچه شدم بتوانم کلی خاطره از کارهای عجیب و غریب و شیطنتهایم برایش تعریف کنم ، این طوری شاید او راحتتر با من ارتباط برقرار کند. امروز توی جشن روز دانش آموز مدرسه وقتی هیجان بچه ها را می دیدم یاد این حرف و یاد خودم افتادم. به هیجان انگیزترن کارهای عمرم که نگاه می کنم، حالم بد می شود.
از شهر بازی می ترسم، موتور سواری حرفش را هم نزن، از انواع حیوانات هم فقط ماهی داخل آکواریوم را مورد عنایت قرار می دهم. رانندگی نمی کنم چون یکی دو بار تصادف کرده ام. از بازی های کامپیوتری متنفرم. توی هیچ ورزشی خیلی خوب نیستم. رقصم خوب نیست. موسیقیهای زیادی آرام را دوست دارم خوب جوک تعریف نمی کنم و...... توی کل دوران مدرسه خانه دوست رفتن ممنوع بود تولد رفتن که حرفش را هم نمی شد زد،اردو هم که وامصیبتا، خوب بچه اول بودم و بدتراز آن نوه اول و به قول مامان زیادی موش آزمایشگاه.البته شاید خودم هم زیادی حرف گوش کن بودم .وقتی دانشجوشدم با دوستانم نباید سینما می رفتم ، بعضی وقتها که کلاسی کنسل می شد بچه ها می گفتند : مامانت که نمی فهمد بیا برویم ومن می گفتم : نه نمی توانم از مامانم پنهان کنم. بچه ها که راجع به یک سری چیزهای خاص صحبت می کردند من از جمعشان بیرون می ر فتم ، معنی خیلی از جوکها را اصلاً نمی فهمیدم و.................................. فهرست کارهای نکرده ام خیلی زیاده، خیلی. خودم هم حالم بهم خورد.!!!!!!!

آیا بچه ای به مادری افتخار می کندکه هیجان انگیزترین کارهایش این بوده که یک کتاب لای کتاب درسی اش قایم می کرده تا به جای درس خواندن کتابش را بخواند یا توی مدرسه توی جا میزش یک کتاب باز همیشه بوده هر وقت حوصله اش سر کلاس سر میرفته با یکی دو تا همکلاسی کاغذ رد و بدل کنه که مثلاً فلان رودخانه کجاست و کتاب مهم روسو چی بود و توی شانزده سالگی دائم برود کتابخانه تا تاریخ تمدن جهان ویل دورانت را بخواند ونقشه فرانسه را کنارش بگذارد تا بتواند وقتی کتابهای الکساندر دوما را می خواند تصور درستی از فاصله و موقعیت شهرها داشته باشد.( چرا حالا من دوما دوست ندارم) . آیا این که خلاف بزرگه تو این باشد که وقتی می رفتی کانون پرورشی به جای کتابهای دبستانیها می رفتی سراغ کتابهای دبیرستانیها . پول جمع می کردی و هی مجله فیلم ومجله سینما می خریدی و انگار که به جونت وصل بودند و مامانت حرص می خورد که جا ندارم اینها رو جمع کن.آهان یک کار هیجان انگیز کردم سر کسوف سال 1378 پاهایم را توی یک کفش کردم که من باید کسوف کامل را ببینم یا من را ببرید و یا خودم می روم هنوز هم باورم نمی شود که تنها دو روز مانده به کسوف مامانم و مامان دوستم را توی رودرواسی با همدیگر راضی کردیم تا با دوستم بتوانیم برویم نجف آباد و من کسوف کامل را دیدم .کدام بچه به این افتخار می کند که بزرگترین لذت مادرش از دوران دانشگاهش کشف زود هنگام کتابخانه اش بود که چنان کتابهای قدیمی در آن پیدا می شد که وسوسه تمام کردن آنها یک لحظه هم اورا رها نمی کرد . در سه ماه اول دانشگاه فقط 27 جلد کتاب خواند و آخر ترم هم یک معدل نزدیک 13 آورد. 80-90 درصد نمایشنامه های ایبسن – اسکار وایلد- شکسپیر- چخوف را همان زمانها خواندم. خاطره اش یرای خودم که هنوز شیرین است .نهایت هیجانهای من کوه رفتن و یا مسافرت رفتن با اعضای خانواده بوده که خیلی هم خوب بودند یک بار هم بابچه های دانشگاه رفتم طالقان........
اما مطمئنم که مادرزیاد کسل کننده ای هم نخواهم بود؟
پی نوشت:
خدا را شکر،بغض آسمان بدجوری ترکیده. داشتم می ترسیدم غم باد بگیرد.