۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
پیروزم
۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه
نبرد من
حدود ساعت 4 همسر گرامی زنگ می زند می گوید حالم خوب نیست زودتر به خانه می روم ، می گویم دنبال من هم بیا. ساعت 5 سوار ماشین می شوم و مسیر دانشگاه تا خانه را که در پیاده رویهای روزانه ام در زمان80 دقیقه با پای پیاده طی میکنم ودر یک روز معمولی در مدت 20 دقیقه با تاکسی میروم در مدت 95 دقیقه با ماشین شخصی طی می کنیم. شکست خورده می نویسم " ترافیک مرا ناک اوت کرد"!
سوالی که شدیداً ذهنم را مشغول کرده اینست " چگونه اگر یک خیابان دوطرفه ، یک طرفه شود در همان مسیر حرکت ماشینها هم ترافیک چند برابر می شود؟"
۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه
ترافیک
* مشکل نیروهوایی تنها وجود پادگان دوشان تپه است و مشکل امامت وآیت وجود یک پل روی خیابان دماوند است. نه این شاهکاری که آقایان عنایت کردند.
۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه
حسودم!!!!!
۱۳۸۷ آبان ۱۴, سهشنبه
مقدمه
این نمایشنامه، نزدیک شدن به سومین سالگرد ازدواجم* و گذر از سالهای عسل و زهر هر زندگی مشترکی ( که برای من خوشبختانه خیلی هم زهر نداشت)و مهمتراز همه این موضوع که درآستانه فصلی جدید در زندگیم دائم گذشته را مرور می کنم تا نقاط مثبت ومنفی زندگیم را بهتر بشناسم باعث شد که بخواهم مطالب جدیدی در مورد زندگی خانوادگی شروع کنم.
نمی دانم این وبلاگ خواننده دارد یا خیر. ( ازآمار وبلاگ تا به حال استفاده نکردم) اما تا بحال خیلی برایم نظر نگذاشته اند. این موضوع داشت کمی آزارم می داد و نمی نوشتم اما با خودم فکر کردم که من اینجا نوشتن را شروع کردم و هیچ وقت خاطره نویس خوبی نبودم بیشتر هدفم نوشتن افکارم بود چه این افکار خواننده داشته باشد و یا نه. درهر صورت چه خوشتان بیاید چه نه .من همین گونه می نویسم .
خوب چه کنم من یک نارسیس هستم دیگر!!
توضیح:
( *: ماه دیگر سه سال می شود که با همسرم ازدواج کرده ام و کمی بیش از دو سال است که زیر یک سقف زندگی می کنم، روزی که با خودم گفتم این زندگی من است مال خود خودم وتمام تلاشم را برای آن باید بکنم روز عقدم بود پس من به تمام معنا سالگرد عقدم را شروع زندگی مشترکمان می دانم چون معتقدم ازدواج نه امضا کردن یک کاغذ است ونه هم خانه بودن بلکه تعهدی است که در قلب و روحمان به خودمان و همسرمان می دهیم که برای بعضی ها حتی قبل از ازدواج رسمی هم رخ می دهد و برای بعضی ها بعد از آن )
۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه
زیادی + بودم!!
آیا بچه ای به مادری افتخار می کندکه هیجان انگیزترین کارهایش این بوده که یک کتاب لای کتاب درسی اش قایم می کرده تا به جای درس خواندن کتابش را بخواند یا توی مدرسه توی جا میزش یک کتاب باز همیشه بوده هر وقت حوصله اش سر کلاس سر میرفته با یکی دو تا همکلاسی کاغذ رد و بدل کنه که مثلاً فلان رودخانه کجاست و کتاب مهم روسو چی بود و توی شانزده سالگی دائم برود کتابخانه تا تاریخ تمدن جهان ویل دورانت را بخواند ونقشه فرانسه را کنارش بگذارد تا بتواند وقتی کتابهای الکساندر دوما را می خواند تصور درستی از فاصله و موقعیت شهرها داشته باشد.( چرا حالا من دوما دوست ندارم) . آیا این که خلاف بزرگه تو این باشد که وقتی می رفتی کانون پرورشی به جای کتابهای دبستانیها می رفتی سراغ کتابهای دبیرستانیها . پول جمع می کردی و هی مجله فیلم ومجله سینما می خریدی و انگار که به جونت وصل بودند و مامانت حرص می خورد که جا ندارم اینها رو جمع کن.آهان یک کار هیجان انگیز کردم سر کسوف سال 1378 پاهایم را توی یک کفش کردم که من باید کسوف کامل را ببینم یا من را ببرید و یا خودم می روم هنوز هم باورم نمی شود که تنها دو روز مانده به کسوف مامانم و مامان دوستم را توی رودرواسی با همدیگر راضی کردیم تا با دوستم بتوانیم برویم نجف آباد و من کسوف کامل را دیدم .کدام بچه به این افتخار می کند که بزرگترین لذت مادرش از دوران دانشگاهش کشف زود هنگام کتابخانه اش بود که چنان کتابهای قدیمی در آن پیدا می شد که وسوسه تمام کردن آنها یک لحظه هم اورا رها نمی کرد . در سه ماه اول دانشگاه فقط 27 جلد کتاب خواند و آخر ترم هم یک معدل نزدیک 13 آورد. 80-90 درصد نمایشنامه های ایبسن – اسکار وایلد- شکسپیر- چخوف را همان زمانها خواندم. خاطره اش یرای خودم که هنوز شیرین است .نهایت هیجانهای من کوه رفتن و یا مسافرت رفتن با اعضای خانواده بوده که خیلی هم خوب بودند یک بار هم بابچه های دانشگاه رفتم طالقان........