۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

زیادی + بودم!!

چند وقت پیش کسی داشت می گفت : دوست دارم زندگی پر ماجرائی داشته باشم تا وقتی مادر یک بچه شدم بتوانم کلی خاطره از کارهای عجیب و غریب و شیطنتهایم برایش تعریف کنم ، این طوری شاید او راحتتر با من ارتباط برقرار کند. امروز توی جشن روز دانش آموز مدرسه وقتی هیجان بچه ها را می دیدم یاد این حرف و یاد خودم افتادم. به هیجان انگیزترن کارهای عمرم که نگاه می کنم، حالم بد می شود.
از شهر بازی می ترسم، موتور سواری حرفش را هم نزن، از انواع حیوانات هم فقط ماهی داخل آکواریوم را مورد عنایت قرار می دهم. رانندگی نمی کنم چون یکی دو بار تصادف کرده ام. از بازی های کامپیوتری متنفرم. توی هیچ ورزشی خیلی خوب نیستم. رقصم خوب نیست. موسیقیهای زیادی آرام را دوست دارم خوب جوک تعریف نمی کنم و...... توی کل دوران مدرسه خانه دوست رفتن ممنوع بود تولد رفتن که حرفش را هم نمی شد زد،اردو هم که وامصیبتا، خوب بچه اول بودم و بدتراز آن نوه اول و به قول مامان زیادی موش آزمایشگاه.البته شاید خودم هم زیادی حرف گوش کن بودم .وقتی دانشجوشدم با دوستانم نباید سینما می رفتم ، بعضی وقتها که کلاسی کنسل می شد بچه ها می گفتند : مامانت که نمی فهمد بیا برویم ومن می گفتم : نه نمی توانم از مامانم پنهان کنم. بچه ها که راجع به یک سری چیزهای خاص صحبت می کردند من از جمعشان بیرون می ر فتم ، معنی خیلی از جوکها را اصلاً نمی فهمیدم و.................................. فهرست کارهای نکرده ام خیلی زیاده، خیلی. خودم هم حالم بهم خورد.!!!!!!!

آیا بچه ای به مادری افتخار می کندکه هیجان انگیزترین کارهایش این بوده که یک کتاب لای کتاب درسی اش قایم می کرده تا به جای درس خواندن کتابش را بخواند یا توی مدرسه توی جا میزش یک کتاب باز همیشه بوده هر وقت حوصله اش سر کلاس سر میرفته با یکی دو تا همکلاسی کاغذ رد و بدل کنه که مثلاً فلان رودخانه کجاست و کتاب مهم روسو چی بود و توی شانزده سالگی دائم برود کتابخانه تا تاریخ تمدن جهان ویل دورانت را بخواند ونقشه فرانسه را کنارش بگذارد تا بتواند وقتی کتابهای الکساندر دوما را می خواند تصور درستی از فاصله و موقعیت شهرها داشته باشد.( چرا حالا من دوما دوست ندارم) . آیا این که خلاف بزرگه تو این باشد که وقتی می رفتی کانون پرورشی به جای کتابهای دبستانیها می رفتی سراغ کتابهای دبیرستانیها . پول جمع می کردی و هی مجله فیلم ومجله سینما می خریدی و انگار که به جونت وصل بودند و مامانت حرص می خورد که جا ندارم اینها رو جمع کن.آهان یک کار هیجان انگیز کردم سر کسوف سال 1378 پاهایم را توی یک کفش کردم که من باید کسوف کامل را ببینم یا من را ببرید و یا خودم می روم هنوز هم باورم نمی شود که تنها دو روز مانده به کسوف مامانم و مامان دوستم را توی رودرواسی با همدیگر راضی کردیم تا با دوستم بتوانیم برویم نجف آباد و من کسوف کامل را دیدم .کدام بچه به این افتخار می کند که بزرگترین لذت مادرش از دوران دانشگاهش کشف زود هنگام کتابخانه اش بود که چنان کتابهای قدیمی در آن پیدا می شد که وسوسه تمام کردن آنها یک لحظه هم اورا رها نمی کرد . در سه ماه اول دانشگاه فقط 27 جلد کتاب خواند و آخر ترم هم یک معدل نزدیک 13 آورد. 80-90 درصد نمایشنامه های ایبسن – اسکار وایلد- شکسپیر- چخوف را همان زمانها خواندم. خاطره اش یرای خودم که هنوز شیرین است .نهایت هیجانهای من کوه رفتن و یا مسافرت رفتن با اعضای خانواده بوده که خیلی هم خوب بودند یک بار هم بابچه های دانشگاه رفتم طالقان........
اما مطمئنم که مادرزیاد کسل کننده ای هم نخواهم بود؟
پی نوشت:
خدا را شکر،بغض آسمان بدجوری ترکیده. داشتم می ترسیدم غم باد بگیرد.

هیچ نظری موجود نیست: