۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

تنها برای یک نفر

چقدر زود میگذرد .امروز دقیقاٌ دو سال از آن جمعه می گذرد که ساعت 7.5 صبح آمدی دنبالم .بابا از زیر آیینه و قرآن ردمون کرد و ما رفتیم ، در حایکه پنج جفت چشم گریون نگاهمون می کرد.یادته سرم از درد داشت منفجر می شد و اون صبح جمعه دنبال داروخونه گشتی تا یک بسته ایبوبروفن برام بخری، فکر می کردم تا شب هر 10 تاشو می خورم اما همش یک دونه خوردم . باور نمی کردم که با اون همه خستگی و استرس عروس شادی باشم ، اما بودم وهنوز هستم.
عزیز دلم دوساله که ساعتهامون همه برای خودمونه ، دوساله که هر صبحم با تو آغاز شده و زندگیم در کنار تو معنای قشنگتری گرفته، آرزومه که تونسته باشم چیزی رو که توی دل وذهن من ساخته ای، توی دل و ذهن تو، ساخته باشم.

هیچ نظری موجود نیست: