۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

زندگی جمعی3

درباره مشابهتها و تفاوتهای این دو خانواده یا بهتر بگویم خاندان هنوزچیزهای زیادی می توانم بگویم( و باور کنید که واقعی است) اما تا همین جا فکر می کنم برای رساندن مقصودم کافی است.
در واقع با ذکر این داستان تنها می خواستم به اهمیت نقش محور برای حفظ ارتباط در خانواده اشاره کنم. من روانشناس و یا جامعه شناس نیستم و تنها می توانم تحلیل مطمئناٌ بسیار ناپخته خودم را داشته باشم. به نظر من در خانواده اول چون پدر امکان ارتباط و مشاوره رامیان خود و فرزندانش بوجود آورده بود توانست به نوعی آن حس تفاهم و همبستگی را بین فرزندانش بوجود آورد و با وجود آنکه پسر اولش محور اصلی خانواده شد، اما این محور یک محور تنها نبود بلکه پسر سوم هم به خوبی هم نقش مدیریتی داشت و هم به بقیه اعضای خانواده نشان می داد که چگونه باید گذشت و تفاهم را نیز داشته باشند اما در خانواده دوم پدر با ایجاد نوعی دیکتاتوری( یا به نوعی سالاری) امکان ارتباط را از بین برد و در عین حال نتوانست درایت لازم را هم داشته باشد بچه ها با بزرگتر شدن متوجه این موضوع شدند که مواضع پدر پخته نیست پس نه تنها آن توان وگذشت لازم برای اینکه خود بتوانند نقش محور را در درازمدت داشته باشند ، در آنها وجود نداشت بلکه شاید حتی تمایلی هم برای حفظ همکاری بین انها دیده نمی شد.
آنچه هدف نهایی من از این سه نوشته بود بیان این مطلب است که به نظر من در جامعه نیمه مدرن امروزی وجد یک محور برای یک خانواده یک امر اساسی است اما این محور باید این دقت را داشته باشد که یک محور اساسی نباشد که با حذف و یا تزلزلش خانواده استحکام خود را از دست بدهد بلکه باید سایر اعضای خانواده هم این توان را داشته باشند که نقش محورهایی هر چند کوچکتر را برعهده گیرند در واقع خانوادههایی امروزه موفقترند که بتوانند توپ را در بین اعضاء بیشتری پاسگاری کنند که خوب همین مسئله در عین آنکه بقای خانواده را تضمین می کند بلکه ارتباط مفید را بین آنها افزایش می دهد.
پایان

پی نوشت:
قبول دارم که مطالب من ربطی به آنچه نیلوفر نوشته ندارد اما نوشته او تلنگری زد به بخشی از افکارم در مورد دلایل کمرنگ شدن ارتباط بین خانواده ها و تمایل ما برای داشتن ارتباط با کسانی که شاید خیلی آنها را نمی شناسیم. مثل همین ارتباطات اینترنتی که در آنها اغلب تنها بهایی که شاید لازم باشد بپردازیم، مادی است.

هیچ نظری موجود نیست: