۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

دختر، کو ندارد نشان از پدر

بابا همیشه به یک سری مسائل خیلی حساس بود.مثلاً دوست داشت موقع سال تحویل خانه خودمان کنار هفت سین خودمان باشیم، دوست داشت تا روز سیزده بدر یک چراغ روشن داخل خانه باشد (البته از وقتی نفت دیگر پیدا نمی شود ، آن چراغ نفتی هم داخل زیر زمین رفته و شمع هم سیزده روز نمی ماند) شب عید فطر هم دوست داشت خانه باشد، می گوید دوست دارم این زکات را خودم بدهم دلم می خواهد خانواده دور سفره خودمان باشیم و نان خودمان را بخوریم. آن موقع ها همیشه وقتی مهمونی یا مسافرتی را سر این موضوع ها دیرتر برگزار می کردیم ، خیلی حرص می خوردم و با بابا کلی بحث می کردم اما حالا خودم بدتر از بابا شده ام حالا به نظرم همین رسوم ساده، خانواده را به هم وابسته تر می کند. امروز سه شنبه است و همسر گرامی تا از دانشگاه برگردد نیمه شب می شود. حدود ساعت 4 از دانشگاه به خانه بابا رفتم و هرچه اصرار کرد نماندم ، دیدم دارم جمله سالها قبل بابا را تکرار می کنم و می گویم دوست دارم شب عید خانه ما سوت و کور نباشد، خانه آمدم فطریه را کنار گذاشتم، افطار کردم، حالا یک دستم به وبگردی است دست دیگرم به پختن یک سبزی پلو مشغول است آن وسط لباس در ماشین می ریزم ( درساعت پیک!!! چاره ندارم) 3 کیلو بامیه ای را که دیروز خریدم،بخارپز می کنم. میوه می شورم، بادمجان پوست می کنم، گرد گیری و نظافت می کنم . ناسلامتی فردا عید است.

عید شما مبارک

۱ نظر:

ناشناس گفت...

من زیاد اهل سنت و آداب مذهبی نیستم ولی حس نوششتتون رو تا اندازه ای درک می کنم پس عیدتون مبارک